#روناک
#روناک_پارت_10
فصل دوم
مسافران شهر درون ماشین ها جای گرفتند. هر چند جا تنگ بود و تعداد نفرات زیاد ولی به هر ترتیبی که بود سوار شدند. زیور که چون شوهرش قامتی بلند و اندامی فربه برخوردار بود در صندلی عقب نشست و بدون توجه به دیگران قسمت بیشتر آن را اشغال کرد. پروین هم کنار او نشست و سهراب و مهری را که از باقی بچه ها کوچکتر بودند روی پاهای خود نشاند. هنوز به نیمه های را نرسیده بودند که سرهای بچه ها به روی سینهٔ پروین خم شد و خیلی زود در آغوش او خوابشان برد. ساعتی بعد نور چراغ خانه های شهر در دل شب نمایان شد. گویی که در آن تاریکی با چشمک زدن به مسافران از راه رسیده مژدهٔ نزدیک شدن به مقصد را داده . خوشامد می گفتند.
خانهٔ بزرگ جبار خان که از لحاظ جغرافیایی در قسمت جنوبی شهر اما در حقیقت در محلهٔ اعیان نشین خیابان پهلوی واقع شده بود با آن ستون های بلند کنده کاری شدهٔ مقابل درگاهش و پنجره های مشبکی که با شیشه های رنگی پوشیده شده بود و همچنین حیاط وسیع و پر درختش، حکایت از مکنت و ثروت صاحبش داشت. هنگامی که خورشید به روی شهر و مردمانش تبسم کرد، صدای زندگی و هیاهوی ساکنان خانه پس از چند ماه، دوباره در آن طنین انداز شد. اهل خانه همه در حیاط گرد آمده بودند تا بدری و خانواده اش را بدرقه کنند. اتومبیل هم روشن و آماده منتظر سوار شدن مسافرینی بود که هنوز تا رسیدن به منزلگاه اصلی خود راه درازی را در پیش روی داشتند. فقط جبارخان بود که روی ایوان ایستاده بود و از همان جا قصد خداحافظی با دختر و داماد و نوه هایش را داشت.
بدری آخرین دکمهٔ پالتوی قهوه ای رنگش را بست و سپس به سمت پدر رفت و با لبخندی گفت: «خوب پدر، توی این مدت خیلی زحمت دادیم. خیلی هم خوش گذشت. امیدوارم بتوانم وقتی شما هم تشریف می آورید تهران، جبران کنم.» سپس خم شد و دست پدرش را بوسید. جبارخان هم سر دخترش را به خود نزدیک کرد و بوسه ای بر موهای بلند و نرم او نهاد. بدری به عنوان آخرین کلام گفت: «از این به بعد کار زیادی ندارید. اگر توانستید حتماً تشریف بیاورید، خوشحال می شویم. در ضمن مواظب خودتان هم باشید.» خداحافظی دختر و پدر که تمام شد، نوبت به آقای الماسی و پس از او پسرانش رسید.
بدری از پله های سنگفرش شده پایین آمد و به سمت باقی افراد خانه رفت. وقتی به ناصر رسید با شیطنت گفت: «این بار هم قسمت نبود پلوی عروسی تو را بخوریم، داداش، دست از تنبلی بردار که تا این جایش هم خیلی دیر شده. تا وقتی که جوانی، خواهانت زیاد است، این حرف را از خواهر کوچکت قبول کن.» ناصر گفت: «به روی چشم، تا خواهانم را از دست نداده ام دست به کار می شوم.» بدری با خوشحالی گفت: « پس عید که به کرمانشاه بیاییم باید سوروسات عروسی هم توی این خانه برقرار باشد.» ناصر به شوخی گفت: «مگر قرار است برای عید هم بیایید؟» این حرف دیگران را هم به خنده وا داشت. بدری قیافهٔ دلخوری به خود گرفت و گفت: «ناصر داشتیم؟ عید که جای خود دارد اگر بشنوم که می خواهی بروی خواستگاری، چلهٔ زمستان هم که باشد خودم را به اینجا می رسانم.»
romangram.com | @romangraam