#روناک
#روناک_پارت_60

پروین سکوت کرد .منتظر بود ناصرهم حرفی بزند.پس از اندکی انتظار ناصر که کنار پروین نشسته وبه مقابل خیره شده بود گفت:«پروین! من اگر دیگر پدرم وبرادرم را نمی بینم چند دلیل دارد که تو هم یکی از آن دلایل هستی. من به خودم حق می دادم که همسر آینده ام را خودم انتخاب کنم نه دیگران .قصد داشتم که این موضوع را به طریقی عاقلانه وبدون جنجال عنوان کنم تا پدرم هم راضی بشود. اما بعد از آمدنم از تهران، ماجرای دیگری هم اتفاق افتاد که دیگر نتوانستم آن جا بمانم. پدرم با تحریک برادرم به من تهمت چشم داشتن به اموالش وبی لیاقتی را زد وبعد هم مرا آشکارا بیرون کرد. من هم تصمیم گرفتم انچه را که درنظر دارم انجام بدهم. می خواهم به خودم هم که شده ثابت کنم که می توانم در زندگی و کارم موفق بشوم،البته بدون کمک دیگران.پروین، من خانواده ام را برای همیشه ترک نکرده ام، فقط می خواهم مدتی را به دور از آن ها زندگی کنم. هر وقت هم پایه زندگی مان محکم شد طوری که هیچ کس نتواند آن را خراب کند با سربلندی به همراه یکدیگر به دیدن پدرم می رویم .»پروین پرسید :«چرا حالا نرویم ؟قول می دهم که اگر پدرت هر حرفی به من زد سکوت کنم وچیزی نگویم .او هم بالاخره کوتاه می آید ، هر چه باشد او پدراست . به خاطر تو هم که شده ما را می بخشد.»

ناصر سری به افسوس تکان دادو گفت :« پروین، تو چرا این حرف را می زنی؟تو که پدرم را خوب می شناسی .می دانی اگر با این شرایط با هم به آنجا برویم چه می شود ؟او ازدواج ما را بدترین اهانت به خودش حساب می کند. البته شاید قبلاموضوع ازدواج ما را فهمیده باشد ، از طریق دوستان من یا آشتایان خودش در شهر ،به هر حال او آدم با نفوذی است.در هر صورت او هنوز از دست من به شدت عصبانی است.حتی اگر او حالا هم بخواهد فراموش کند نفوذ کلام بعضی ها در او مانع از این کار می شود .»

پروین دیگر چیزی نپرسید . همه آن پرسش هایی که درذهن داشت با همین چند جملۀ تاصر از یاد برد . حرف هایش تاحد زیادی او را آرام کرده بود.ناصر از جایش برخاست وخود را تکاند ، سپس گفت :«از همین حا می توانم بوی ماهی کباب آن پایین را احساس کنم .بجنب که پیاده روی وکوهنوردی وهوای اینجا حسابی اشتهایم راتحریک کرده است . تا دیر نشده برویم پایین .»پروین آخرین نگاه راهم به منظرۀ شهر افکند وبعد دونفری با احتیاط مسیر آمده را برای بازگشت در پیش گرفتند.



فصل ششم




romangram.com | @romangraam