#روناک
#روناک_پارت_59
و به دنبال حرفش خود از تخته سنگی بالا رفت. سپس دستش را دراز کرد و گفت: «پروینی که من می شناسم می تواند این کوه را هم فتح کند. پس زودباش بیا بالا دختر کوهستان.» پروین از واژه ی دختر کوهستان خنده اش گرفت. چادرش را کمی جمع کرد و بعد دستش را به ناصر داد تا او را در بالا رفتن کمک کند.
پس از عبور از چند صخره وبالا رفتن از آنها روی سنگی قرار گرفتند که سطح آن صاف بودو می شد آن را مکانی خوب برای نشستن چند نفر انسان خسسته در پای کوه قلمداد کرد . پروین سرش را بلند کرد و قامت برافراشتۀ کوه را که در آن غروب هیبتی بی مثال داشت مشاهده کرد. صدای ناصر را شنید که گفت:« پروین، اینجا را نگاه کن»وقتی برگشت این بار مقابلش ودر حقیقت زیر پایش شهر قرار داشت .اکثر چراغ های شهر روشن بودند در قسمت دیگر خورشید می رفت تا پس از یک روز نور افشانی در پشت یکی از کوه های دوردست جایش را به ماه شب بسپارد آخرین اشعه های نورانی اش اندک اندک در پس کوه فرو می رفت. پروین هیچ وقت شهر را این طور ندیده بود. از آن بالا احساس می کرد که همه شهر در دست او و از آن اوست واگر بخواهد میتواند به هر جایش برود و در هر نقطه اش زندگی کند. چون پرنده ای سبک بال احساس آزادی وبی نیازی می نمود.
ناصر با نفس عمیقی هوای پاک آنجا رابه ریه هایش فرستاد و بعد پرسید:«از اینجا خوشت می آید؟»پروین مانند کودکی خرسند با شادی جواب داد:«واقعاقشنگ است.نمی دانستم از این بالا شهرمان این قدر ریباست. ماشین ها را ببین از اینجا چقدر کوچک بنظر می رسند.راستی ناصر، خانه ما کجاست؟»ناصر که خود نیز جندان اطمینان نداشت سمتی را نشان داد وگفت:«آن چراغ های پشت سر هم رامی بینی،به گمانم کمی پایین تر از آن جا باشد.البته چون هوا تاریک است زیاد مطمئن نیستم.»ناصر به دور دست خیره شد؛جایی که فکر می کرد خانه پدرش در آن اطراف قرار دارد.پروین دوباره پرسید :«ناصر، توزیاد به اینجا آمده ای؟ناصر گفت:«قبلا با دوستانم گاهی برای تفریح یا کوهنوردی به اینجا آمده ایم. بعضی وقت ها هم که فامیل یا دوستان پدر از شهر دیگری به کرمانشاه می آمدند،ان ها را با ماشین به طاق بستان می آوردیم.»
یادآوری خاطرات گذشته ناصر را به خود مشغول کرد . پس از کمی سکوت ناصر گقت:«یادت هست یک بار من وتو همراه منصور و زیور و بچه هایشان آمدیم این جا؟زیور روی قالیچه ای که همراهمان آورده بودیم،نشسته بود وبا زنی همسن وسال خودش حرف می زد .منصور هم خوابیده بود. ولی من وتو تا موقع نهار با بچه ها بازی کردیم . آن روز ها واقعا احساس می کردم هنوز یک بچه هستم.»بعد آهی کشید وگفت:«چه زوزهایی بودند!»
پروین دیگر طاقت نیاورد وپرسید :«دلت برایشان خیلی تنگ شده،مگر نه؟»در حالی که پروین بدون غرض ای سوال را کرده بود اما ناصر طور دیگری برداشت کرد وگفت:«آنها نزدیکانم هستند،یعنی نباید دلم برایشان تنگ بشود؟»پروین باعجله گفت:«به خدا منظوری نداشتم، البته که باید از ندیدنشان دلتنگ بشوی .» پروین کمی فکر کردو چون زمان موجود را بهترین فرصت برای پرسیدن سوالاتش دریافت با تردید گفت:«ببین ناصر،مدتی است که می خواهم چیزی از تو بپرسم ولی از جوابت می ترسم.اما حالامی خواهم بگویم. تو را هم قسم میدهم به خدایی که بالای سرمان است که راستش را بگویی.»ناصر با اطمینان گفت:«هرچه می خواهی بپرس،قول می دهم که راستش را بگویم.»
پروین لحظه ای ساکت شد وبعد گفت:«من خوب می دانم که هیچ کدام از افراد خانواده ات با ازدواج ما راضی نبودند. به هر حال ازدواج ما دونفر نه فقط ازنظر خانواده تو بلکه از نظر خیلی های دیگر عجیب است .از طرفی هم من تا زمانی که در خانه پدرت بودم می دیدم و می دانستم که پدرت چقدر تو را دوست دارد ، حتی بیشتر از آقا منصور . حساب وکتاب همۀ زمین ها ودرآمدها دست تو بود .پدرت هم آرزو های زیادی برای تو داشت. ولی حالا که می بینم تو با آن ها کاری نداری وآنها را نمی بینی احساس گناه می کنم.فکر می کنم همه این ها تقصیر من است. ولی خدا شاهد است که من راضی نیستم به خاطر من خانواده ات را ترک کنی .البته می دانم همه این حرف ها را باید زودتر از اینها می گفتم .ولی هیچ وقت فرصت پیش نیامد.ناصر این خیالات بد طوری آزارم میدهد.»
romangram.com | @romangraam