#روناک
#روناک_پارت_58

ناصر مچ پایش را کمی با دست مالید و سپس بی اختیار شروع به خندیدن کرد. پروین از این رفتارهای ناصر جا خورده بود. این موقع روز برگشتن، این طور وارد خانه شدن و حالا افتادن و بعد بی جهت خندیدند. یک دفعه نگران همسرش شد. ناصر که قیافه ی مضطرب پروین را دید از خنده ایستاد. پروین این بار پرسید: «کی آمدی خانه که من متوجه نشدم؟» ناصر گفت: «امروز ساعتی زودتر از اداره آمدم. می خواستم غافلگیرت کنم که یکهو نمی دانم چه بود که زیر پایم گیر کرد و افتادم زمین.» و بعد از این حرف اطراف را نگاه کرد. قرقره را که دید آن را برداشت و گفت: «خودش بود.» آن را به پروین نشان داد و گفت: «ناجی تو همین است.» پروین لبخندی زد و گفت: «پس از این به بعد جلوی درها و توی اتاق ها چندتایی از اینها بیندازم.» ناصر چهره ی دلخوری به خود گرفت و گفت: «تا من هر وقت ساعتی زودتر به خانه آمدم تا استراحت کنم پایم گیر کند و بیفتم.» بعد با حالتی ساختگی مچ پایش را گرفت و با ناراحتی گفت: «فکر می کنم پایم شکسته است.» پروین با نگرانی گفت: «خدا مرگم بدهد. خب بلند شو برویم دکتر.» ناصر ناله کنان گفت: «من پایم شکسته، چه طور بلند شوم؟» پروین که آثار ناراحتی و پریشانی در چهره اش مشهود بود با عجله برخاست و گفت: «پس من بروم حمیده خانم را صدا بزنم. شاید شوهرش خانه باشد و بیاید که تو را ببریم بیمارستان.» و با این حرف به سوی در رفت که ناصر فوری از جا بلند شد و از پشت، دست او را گرفت و گفت: «نمی خواهد بروی. من پا می خواهم چه کنم؟ پای زندگی ام تو هستی.»

پروین برگشت و چون لبخند را بر لبان ناصر دید دریافت که به او کلک زده. پروین پارچ آب را که قطعه ای یخ درون آن شناور بود همراه لیوان شیشه ای مقابل ناصر قرار داد. نگاهش به پای همسرش افتاد و بی اختیار لبخندی زد. ناصر متوجه شد و پرسید: «به چی می خندی؟» پروین صادقانه گفت: «به پایت، درد نداری؟» ناصر جواب داد: «نه، چیزی نیست.» چند لحظه ای سکوت کرد و سپس با هیجان گفت: «پروین، بیا امشب جایی برویم.» پروین گفت: «منظورت خانه ی رحیم آقاست. ولی ما که پریشب آنجا بودیم.» ناصر گفت: «نه، منظورم یک جایی است که برویم گردش کنیم، مثل بقیه ی مردم. ما دائم توی این خانه نشسته ایم، تنها جایی هم که می رویم خانه ی رحیم آقاست.» پروین پرسید: «خب، چرا نمی گذاری جمعه برویم؟ تو حالا خسته از سرکار برگشته ای.» ناصر مثل این که تصمیمش را گرفته بود گفت: «ولی من اصلا خسته نیستم، برعکس دلم می خواهد از خانه بزنم بیرون.» بعد از کمی مکث پرسید: «طاق بستان چه طور است؟»

پروین گویی چیزی عجب شنیده باشد گفت: «طاق بستان؟ ولی تا آن جا راه زیادی است. تا برویم شب شده.» ناصر گفت: «ما که پیاده نمی رویم، ماشین سوار می شویم. در ضمن مگر شب چه عیبی دارد؟ تو تا به حال موقع شب به طاق بستان رفته ای؟» در حقیقت پروین فقط دوبار آن هم با خانواده ی جبارخان و فقط به خاطر مراقبت از بچه ها همراه آنها به طاق بستان رفته بود. ناصر یکباره از جا برخاست و گفت: «زودباش، برو آماده شو تا برویم.» پروین گفت: «ولی من چیزی برای شام آماده نکرده ام. وقتی برگردیم حتما دیروقت است.» ناصر گفت: «بالاخره آن بیرون چیزی برای خوردن پیدا می شود. حالا عجله کن و این قدر بهانه نیاور.»

*****

درختان کاج طاق بستان که در چهارفصل سال حجاب از تن نمی گیرند، محکم در جایشان ایستاده بودند و محکمتر از ریشه ی این درختان، کوه طاق بستان بود که چون سلطانی مقتدر و نیرومند بر مسند حکومت تکیه داده و شهر و مردمانش را می نگریست. درختان چون پوششی سبز قسمتی از دامنه ی کوه را پوشانده بودند. در پایین کوه و در دل آن، گنجینه ی با ارزشی جای داشت، طاق هایی که شاهان گذشته کنده و تصویر خویش را در آن ها به جای نهاده بودند. شاید پادشاهان پیشدادی به استواری و پایمردی این کوه بیش از سایر کوه های دیگر اطمینان داشته اند که یادگاری و در واقع امانت ارزشمند خود را به او سپرده اند. در مقابل طاق ها و در فاصله ی چند متری شان سرابی قرار داشت که آب زلال آن از دل زمین می جوشید. انسان با دیدن این مناظر ناخودآگاه به ذهنش خطور می کند که این کوه و درخت ها و سراب و طاق ها همگی عضوی از یک مجموعه اند و حیات هیچ یک بی دیگری امکان پذیر نیست.

غروب بود که ناصر و پروین به آن جا رسیدند و مسیری را که از بین درختان می گذشت در پیش گرفتند و جلو رفتند. اشخاص زیادی در آن اطراف حضور نداشتند، اکثر کسانی هم که دیده می شدند جوانانی بودند که به دور از همه ی مشکلات زندگی آمده بودند تا ساعاتی را در کنار هم به قول خودشان خوش بگذرانند. ناصر همچنان پیش می رفت و پروین را هم تشویق به آمدن می کرد. هر چقدر که جلوتر می رفتند به دامنه ی کوه نزدیک تر می شدند. فاصله شان هم با سطح شهر بیشتر می گشت. از میان آخرین ردیف درخت ها که گذشتند، تخته سنگ های بزرگ و کوچکی مقابلشان ظاهر شد. ناصر نگاهی به پروین افکند و آثار خستگی را در صورتش دید. پرسید: «خسته شدی؟» پروین تبسمی کرد و گفت: «نه زیاد ولی مدتی می شد که این قدر راه نرفته بودم.» ناصر اشاره به جند سنگ کرد و گفت: «بیا از این جا بالا برویم بعد همان جا استراحت می کنیم.» پروین با تعجب پرسید: «آن جا چرا؟ معمولا مردم همین پایین، پای این درخت ها و روی سبزه های می نشینند.» ناصر با اصرار گفت: «اگر بیایی آن بالا چیز جالبی نشانت می دهم.»


romangram.com | @romangraam