#روناک
#روناک_پارت_57
روزهای باقی مانده از فصل دل انگیز بهاری هم گذشت. لحظات زندگی ناصر و پروین هم که انگار با خرمی بهار اجین شده بود می گذشتند و گویی گرمای تابستان هم در کنار طراوت زندگی شان ، بر این عشق و علاقه دامن می زد. هر چند زندگی ساده و به دور از تجملی داشتند اما سادگی و بی پیرایگی خود عاملی شده بود برای نزدیکی هرچه بیشترشان، حالا دیگر آهنگ زندگی شان معنای واقعی خود را یافته بود. ناصر صبح ها که به سرکار می رفت ، پروین خانه را مرتب می کرد و می آراست، خرید می نمود و نزدیک غروب که می شد غذا آماده می کرد و آنگاه روی ایوان کوچکشان آمده و به انتظار ناصر می ایستاد. حداقل هفته ای یک بار هم به خانه ی رحیم آقا می رفتند و کمی بعد آن ها به دیدنشان می آمدند. ناصر در محیط اداره برای بهبود وضع کار و در نتیجه زندگی اش از هیچ تلاشی فروگذار نبود. رئیس اداره به او قول داده بود که در صورت ادامه ی این روند ممکن است تا سال آینده او را به بخش بهتری منتقل کند.
آن روز ناصر ساعتی زودتر از همیشه به منزل بازگشت. کارش در اداره تمام شده بود، بنابراین ماندن را جایز ندیده و به خانه برمی گشت. داخل کوچه تعدادی از زن ها مشغول آب پاشی و جارو کردن جلوی خانه هایشان بودند. بوی خاک داغ و تشنه ای که حالا خیس شده بود، در آن بعدازظهر تابستانی فضای کوچه را پر کرده بود. به مقابل در که رسید با کلیدی که همراه داشت آن را باز نمود. قدم که به داخل حیاط نهاد فکری به ذهنش رسید. در را آهسته بست و پاورچین پاورچین خود را به کنار دیوار رساند. همچون دزدی که برای سرقت آمده باشد، لحظه ای ایستاد و گوش سپرد و چون صدایی نشنید چسبیده به دیوار از چند پله ی حیاط بالا رفت.
به داخل خانه سرک کشید، ولی پروین را ندید. کفش هایش را با دست از پا درآورد و آنگاه وارد خانه شد. چند قدم که جلوتر رفت صدای آهسته ای شبیه به خواندن یک نغمه ی کردی به گوشش رسید. در اتاق کوچکشان باز بود و صدا از آن جا بیرون می آمد. بیرون اتاق ایستاد و از همان جا پروین را دید که نشسته بود. پروین چون پشتش به در بود ناصر را ندید. دستمال کوچک سفید رنگی در دست داشت و مشغول دوختن گل های ظریفی در اطراف آن بود. گلدوزی را از بدری یاد گرفته بود. به خاطر داشت موقعی که بدری این کار را به او یاد می داد به شوخی گفته بود :« انشاءالله وقتی شوهر کردی خودت یک دستمال خوب برایش می دوزی و هدیه می دهی. » پروین فکر می کرد که حتماً آن روی بدری اصلاً به خیالش
هم نرسیده که ممکن است روزی او این کار را برای برادرش انجام دهد. پروین سوزن را از پارچه پایین می برد و بالا می آورد و همزمان ترانه ی لالایی را که به کردی بود زیر لب زمزمه می کرد.
ناصر چند دقیقه ای همان جا پشت در ماند و گوش داد. تا به حال صدای پروین را این چنین دلنشین و غم انگیز نشنیده بود. کمی که گذشت تازه به یادش آمد که برای چه آن طور بی سر و صدا وارد خانه شده است. به آهستگی و احتیاط تمام چند قدم کوتاه به داخل اتاق برداشت. حالت شکارچی را داشت که بخواهد صیدش را غافلگیر و شکار کند. در دلش از دیدن عکس العکل پروین می خندید. به نزدیکی هدفش رسیده بود، اما دیدن عکس العمل پروین می خندید. به نزدیکی هدفش رسیده بود، اما ناگهان متوجه ی قرقره ی نخ زیر پایش نشد و پا را روی آن گذاشت. قرقره رو به عقب چرخید و تلاش ناصر هم برای حفظ تعادل بی ثمر ماند. پروین با شنیدن صدای پشت سرش از جا جهید و ناصر همان دم در جایی که او نشسته بود به سینه روی زمین افتاد. پروین مبهوت از این که چه اتفاقی افتاده است سرپا خشکش زده بود و رنگ به چهره نداشت. همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد. ناصر به زحمت بلند شد و روی زمین نشست و پای چپش را با دست گرفت. پروین با تردید جلو آمد، کنار او نشست و با تعجب پرسید: «ناصر چه شده؟» از چند روز پیش که ناصر از او خواسته بود که اسم وی را همراه با کلمه ی آقا صدا نزند و او را فقط ناصر خطاب کند، پروین در انجام این کار سعی می کرد و اینک اولین بار بود که اسم او را به تنهایی صدا می زد، بدون هیچ عنوان و القابی.
romangram.com | @romangraam