#روناک
#روناک_پارت_55
عصمت همان طور که حرف می زد و پروین هم چون شنونده ای مشتاق گوش به او سپرده بود. دلش می خواست که عصمت لااقل تا زمانی که آن جا بود حرف های دلش را بگوید و زمانی که رفت آسوده و راحت باشد.
ناهار را کمی دیرتر از حد معمول خوردند و پس از باز هم حرف ها گل انداخت و بحث در مورد هر چیزی به میان کشیده بود. تا این که غروب شد و عصمت چادرش را سر کشید تا به خانه اش برگردد. وقتی وارد حیاط شد، با دست به یک طرف صورتش زد و گفت:« خدا مرگم بدهد. هوا دارد تاریک می شود. نفهمیدیم چطور گذشت. رحیم آقا حتماً خیلی عصبانی شده. » پروین که تا مقابل در حیاط عصمت را بدرقه می کرد گفت:« دفعۀ بعد حتماً آقا رحیم را هم بیاورید و شام بمانید. حالا هم اگر آقا ناصر برگردد و بفهمد که شما آمده اید و نمانده اید ناراحت می شود. »
عصمت در حیاط را باز کرد و قبل از این که وارد کوچه بشود گفت:« به روی چشم، اما هروقت تو هم توانستی با شوهرت بیا آن جا. » بعد آهی کشید و گفت:« دخترهایم که بزرگ شدند و شوهر کردند، دیگر شدند مثل یک غزیبه، ماهی یک بار با شوهر و بچه هایشان می آیند، ساعتی می مانند و بعد می روند. رحیم آقا می گوید دختر همین است، یک عمر برایش زحمت می کشی و بزرگش می کنی اما همین که شوهر کرد، دیگر مال مردم است چون اختیاردارش یکی دیگر می شود. نباید انتظاری از او داشته باشی. ولی پروین، تو سعی کن مثل آن ها نباشی. » سپس لحن کلامش تغییر کرد و با حالتی ملتمسانه گفت:« فکر نکنم دیگر رحیم آقا بگذارد که بیایم این جا. پس با آقا ناصر حرف بزن و همین شب ها بیایید خانۀ ما. » پروین با اطمینان گفت:« خیالتان راحت باشد. به زودی مزاحمتان می شویم. » عصمت با عجله گفت:« قربان قدمتان. من دیگر بروم. به آقا ناصر سلام برسان. » سپس پروین را بوسید و گفت:« تو دیگر بیرون نیا، غروب است، خوبیت ندارد. خودم در را می بندم. »
عصمت در را بست و رفت. پروین چند ثانیه ای همان جا ماند. اما ناگهان یادش آمد که هنوز شام درست نکرده است. با سرعت خود را به آشپزخانه رساند. اطرافش را نگاه کرد. به این فکر بود که با توجه به چیزهایی که در خانه موجود است چه غذایی می توان درست کرد که زود هم آماده شود. بالاخره تصمیمش را گرفت. چند سیب زمینی و پیاز را پوست کند، آن ها را شست و بعد شروع به رنده کردن نمود. از دست خودش دلخور بود. می دانست منظرۀ خوبی نیست که مرد خانه خسته از سرکار برگردد و غذایی آماده نباشد. مواد کوکو را که مخلوط کرد آن را در روغن ماهی تابه ریخت. به ساعت نگاه کرد. دقیقاً نمی دانست که ناصر چه ساعتی باز می گردد. در حینی که کوکو سرخ می شد به سراغ سماور رفت و چای را هم آماده کرد. دقایقی بعد شام نیز حاضر گشت. توی آشپزخانه بود که صدای باز و بسته شدن در حیاط را شنید. فهمید که ناصر برگشته است. نفسی به راحتی کشید. از این که توانسته بود کارهایش را انجام دهد راضی به نظر می رسید. به استقبال شوهرش رفت و به محض دیدن او سلام کرد و خسته نباشید گفت. ناصر کفش هایش را روی ایوان از پا در آورد و سپس با لبخندی بر لب گفت:« سلام خانم. » بعد پاکت میوه ای را که در دست داشت به علاوه ظرف خالی غذایش را به پروین داد. در همان حین که پروین آن ها را به آشپزخانه می برد، ناصر نگاهی به پیرامون خود انداخت. پروین برگشت و چون ناصر را همان طور سر پا دید گفت:« بنشین تا برایت چای بیاورم. حتماً خیلی خسته ای. » ناصر گفت:« دستت درد نکند. واقعاً خانه چقدر فرق کرده، راست گفته اند که خانۀ بدون زن به درد نمی خورد. »
پروین از این که ناصر متوجه تمیزی خانه شده بود و از او تشکر می کرد و خیلی خوشحال شد و گفت:« وظیفه ام است، من که کار دیگری به جز خانه داری بلد نیستم. » ناصر گفت:« کم لطفی نفرمایید. خانه داری خودش بهترین هنر است که خیلی از زن ها آن را بلد نیستند. » بعد ادای این جمله کتش را درآورد و سپس جوراب هایش را کند و دوباره به حیاط رفت تا دست و صورتش را آبی بزند.
پس از شام، پروین سینی چای را مقابل ناصر گذاشت و گفت:« امروز دایه عصمت آمده بود این جا. » از موقعی که پروین زندگی در خانۀ رحیم آقا را شروع کرده بود عصمت را با پیشوند «دایه» صدا می زد. خودش هم نمی دانست که چرا این کلمه را انتخاب نموده، ولی در کل دو طرف از این عنوان راضی بودند. ناصر پرسید:« خودش تنها بود؟ » پروین پاسخ داد:« بله، رحیم آقا حالش زیاد خوب نیست. » ناصر کمی اندیشید و سپس گفت:« بهتر است که یکی از همین شب ها برویم به دیدنشان، هر چه باشد از ما بزرگترند. نباید منتظر باشیم که آن ها اول بیایند. » پروین با اشتیاق گفت:« حتماً خیلی خوشحال می شوند. طفلک دایه عصمت دائم از تنهایی شان ناله می کرد. » ناصر به فکر فرو رفت. به یاد پدرش افتاد. از خودش این سوال را می پرسید که اگر همراه پروین به دیدن پدرش برود با چه برخوردی از جانب او روبرو خواهد شد؟ اما خیلی زود جواب خود را یافت. مطمئناً اتفاقی بدتر از آن شب رخ می داد. دلش برای همۀ آن ها بخصوص پدرش خیلی تنگ شده بود. دورادور دیدن پدر، عطش وی را برای ملاقات او برطرف نمی کرد. حتی از آن شب کذایی به بعد هم دیگر هیچ گونه تماسی با خواهرش نداشت. چرا که بدری و خانواده اش پس از عید به خانۀ جدیدی نقل مکان کرده بودند که ناصر نه تنها نشانی، بلکه شماره تلفن آن جا را هم نداشت.
romangram.com | @romangraam