#روناک
#روناک_پارت_54

عصمت که به خاطر عجله برای آمدن و بعد از آن تند و تند حرف زدن نفسش به شماره افتاده بود با راهنمایی پروین وارد خانه شد و به دعوت او بالای اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. پروین از پارچ روی طاقچه، لیوانی پر از آب کرد و در حالی که آن را به دست عصمت می داد گفت:« مثل این که حسابی خسته شده اید. » بعد بلند شد و گفت:« من بروم چای را دم کنم، حالا می آیم. » عصمت آب را تا آخرین قطره اش سر کشید و گفت:« زحمت نکش جانم. بیا بنشین. دو روز است که تو را ندیده ام اما به اندازۀ دو ماه حرف روی دلم مانده. تا وقتی که تو کنارمان بودی هر موقع حرفی داشتم به تو می گفتم، ولی حالا به کی بگویم؟ »

پروین که صدای عصمت را از بیرون آشپزخانه می شنید چای را دم کرد و روی سماور گذاشت. به اتاق برگشت و با لبخندی گفت:« خب با رحیم آقا حرف بزنید. » عصمت چینی به پیشانی افکند و گفت:« با رحیم آقا حرف بزنم؟ به او چه بگویم؟ اگر بگویم زن همسایه امروز این کار را کرد می گوید : زن، غیبت مردم را نکن. اگر بگویم فلان زن شوهرش برایش طلا خریده می گوید : می خواستی با یک آدم پولدار شوهر کنی تا برایت همه چیز بخرد. اگر بگویم : فلان فامیلم پسر زاییده، بر می گردد و می گوید : این هم دیگر تقصیر من است که تو شش تا دختر پشت سر هم زاییدی و نصفشان هم از بین رفت. خلاصه من هر چه می گویم، او یک طور دیگر جوابم را می دهد. » عصمت بعد از کمی مکث خندید و گفت:« حالا بگذریم، تو چه می کنی؟ شوهرت که باید آدم خوب و سربراهی باشد، مگر نه؟ » پروین با شرم گفت:« ما که تازه دو روز است که زندگیمان را شروع کرده ایم، هنوز چیزی معلوم نیست. ولی در کل آقا ناصر مرد خوبی است. » عصمت لبخندی زد و گفت:« الحمد الله! به خدا من شب و روز دعا می کنم. می گویم یا شاهزاده محمد، پروین من سفیدبخت شود. »

عصمت کلامش که به این جا رسید، گویی چیزی نظرش را جلب کرده باشد، نگاهش به روبرو ثابت ماند. از جا بلند شد و به سمت طاقچه رفت و قاب عکس را از روی آن برداشت. رویش را به جانب پروین چرخاند و پرسید:« ببینم این آدم ها کی هستند؟ » پروین بلند شد، به کنار او رفت و گفت:« عکس خانوادۀ آقا ناصر است. این آقا پدرش است، این یکی هم برادرش، این هم زن برادرش است. این زن و مردی هم که کنار هم ایستاده اند خواهر و شوهر خواهر آقا ناصر هستند. این بچه ها هم برادرزاده و خواهرزاده هایش هستند. » عصمت ابروها را در هم کشید و گفت:« پدرش چه قیافه ای دارد، آدم حتی از عکسش هم می ترسد. وای به حال خودش. »

در واقع عصمت حرف دل پروین را به زبان آورده بود. از وقتی که او هم آن عکس را دیده بود احساس عجیبی به وی دست داده بود و تا آن جا که می توانست از نگاه کردن به آن حذر می کرد. حس می کرد که جبارخان از زیر آن ابروهای پرپشت، به وسیلۀ چشمان درشتش که به مقابل خیره شد، با او حرف می زند. حرف که نه، وی را می ترساند و تعدید می کند. سایر افراد داخل عکس هم در نظرش دست کمی از جبارخان نداشتند. گویی همگی از این که او باعث جدای عضوی از اعضای خانواده شان شده است از دست او عصبانی بودند. هنگامی که در آن اتاق می نشست یا راه می رفت، به گمانش می رسید که خانوادۀ ناصر با چشمانشان او را دنبال می کنند، و وقتی می ایستاد و بالاجبار به عکس خیره می شد تا بلکه بر ترسش غلبه کند، خاطرۀ روز آخر بودن در خانۀ جبارخان در نظرش زنده می شد.

عصمت پرسید:« اسم این زن چیست؟ منظورم زن برادر آقا ناصر است. » پروین که برای آوردن چای می رفت گفت:« زیور. » صدای عصمت را شنید که گفت:« از قیافه اش پیداست که باید زن پر افاده ای باشد. ببین چه دماغی بالا گرفته. بزنم به تخته از نظر شکل و قیافه تو از جاریت خیلی بهتری. » از این سخت عصمت، پروین که توی آشپزخانه بود خنده اش گرفت. عصمت این بار با صدایی ذوق زده گفت:« ولی چه بچه های قشنگی دارند. ماشاالله خیلی سرحال و خوشگلند. این یکی را نگاه کن، جقدر شبیه آقا ناصر است. » پروین سینی چای را به اتاق آورد، نزدیک عصمت شد و با کنجکاوی پرسید:« کدام یکی را می گویید؟ » عصمت با انگشت عکس سهراب را نشان داد و گفت:« این یکی را می گویم. » پروین خنده ای کرد و گفت:« ولی این که خیلی بچه است. » عصمت با لحن جدی گفت:« خب آقا ناصر هم یک وقتی بچه بوده، منظورم این است وقتی که همسن و سال این پسر بوده قیافه اش این شکلی بوده. »

پروین که می خواست هرچه زودتر صحبت از عکس و آدم های آن تمام بشود گفت:« حالا بیایید چایتان را میل کنید تا سرد نشده، بعم هم تعریف کنید. خودتان گفتید که حرف های زیادی برای گفتن دارید. » عصمت عکس را سرجایش نهاد، رفت کنار پروین نشست و گفت:« خب از کجا شروع کنم؟ آهان بگذار از سکینه خانم برایت بگویم. همان که چند خانه پایین تر از ما می نشیند. وقتی شنید تو شوهر کرده ای اصلاً باورش نمی شد. می گفت چرا این قدر بی سر و صدا؟ من هم گفتم پروین خودش این طور خواسته، چون سال پدرش هنوز نرفته ... »


romangram.com | @romangraam