#روناک
#روناک_پارت_53
کمک کند که پروین نگذاشت و گفت:« شما زحمت آوردنش را کشیده اید، پس حالا من می برم. » بعد آن ها را برداشت و به اتاق برد. ناصر به تنۀ درخت تکیه داد و چشم به آسمان دوخت. چند دقیقه ای گذشت و چون پروین بازنگشت ناصر او را صدا زد. پروین پنجرۀ رو به حیاط را گشود و از همان جا گفت:« من اینجا هستم، با من کاری داشتید؟ » ناصر کنجکاوانه پرسید:« چه کار می کنی؟ چرا نمی آیی توی حیاط؟ » پروین به درون خانه اشاره کرد و گفت:« رختخواب ها توی اتاق پهن بودند، جمعشان کردم. حالا هم می خواستم استکان ها را بشویم. » ناصر پرسید:« حالا وقت این کارهاست؟ » پروین گفت:« خب معمولاً هر زن خانه داری باید قبل از ظهر همۀ کارهایش را انجام بدهد. بعد هم فکری برای ناهار بکند. » ناصر گفت:« اصلاً کی گفته که باید همۀ کارها را صبح انجام داد؟ پس بقیۀ روز را برای چه گذاشته اند؟ » سپس چهرۀ دلخوری به خود گرفت و گفت:« این یادت باید که من به حیاط آمدم که پیش تو باشم ولی تو مرا قال گذاشتی و رفتی خانه، لابد اگر بیایم توی اتاق، تو می آیی داخل حیاط. » پروین با عجله گفت:« نه به خدا، فقط می خواستم ... » ناصر خنده ای کرد و گفت:« می دانم، شخی کردم ولی پروین جان کارهای خانه را بگذار برای یک وقت دیگر، حالا بیا اینجا، مثل این که امروز اولین روز زندگی مشترکمان است. دلم نمی خواهد که خودت را با جارو کردن و ظرف شستن خسته کنی. » بعد دستش را به جانب پروین دراز کرد و گفت:« بیا بانوی من، بیا و در این شور و مستی ام کنارم باش. »
***
روز جمعه هم مثل همۀ روزهای خدا سپری شد و یادگار آن خاطراتی خوش و به یاد ماندنی بود که برای ناصر و پروین به جای نهاد. شنبه اول صبح ناصر سر کار رفت و پروین شروع به نظافت کرد. با این که هفتۀ گذشته به کمک عصمت آن خانه را گردگیری نموده و تمیز کرده بودند، اما با این حال خانه در همین مدت کم دوباره کثیف شده بود. می دانست که مردها هر چقدر هم که تلاش کنند نمی توانند مانند زنان از پس کارهای خانه برآیند، چون فرصتی برای این گونه کارها ندارند. ناصر هم جدای از این مسئله نبود. او صبح ها سر کار می رفت و دیروقت خسته و گرسنه به خانه بر می گشت. خیلی که هنر می کرد می توانست ظرف های غذا را بشوید و یا لباس های کثیفش را آبی بزند. پروین تا نزدیک ظهر مشغول کار بود. خانه را جارو کرد، حیاط را شست، شیشه ها را پاک نمود و خیلی کارهای دیگر. شب قبل هم ناهار ناصر را درست کرده و آن را در ظرفی که از آن پس ظرف غذای شوهرش محسوب می شد گذاشته و صبح پس از گرم کردن آن را به وی داده بود.
طرف های ظهر بود که صدای در را شنید. وقتی در را گشود عصمت را مقابل خود دید. هر کدام از دیدن دیگری شاد شد و چنان همدیگر را در آغوش گرفتند که انگار ماه ها یگدیگر را ندیده بودند. پس از سلام و احوالپرسی، عصمت از همان دم در شروع به حرف زدن کرد. مثل این که در همین مدت کوتاه حرف های زیادی برای گفتن در دلش جمع شده بود. در ابتدا گفت:« نمی دانی چقدر به رحیم آقا گفتم و خواهش کردم تا اجازه داد بیایم. می گوید اول زندگی خوب نیست بروی آن جا، بگذار زندگی شان را بکنند. حالا هم که با هزار مکافات راضی اش کردم. می گفت الآن دم ظهر است، درست نیست، بگذار ساعتی دیگر برو. اما من گفتم طاقت ندارم صبر کنم. ناهار او را دادم و خودم آمدم. » پروین با خوشرویی گفت:« کار خیلی خوبی کردید، کاش رحیم آقا را هم می آوردید. » عصمت گفت:« اگر او را با خودم می آوردم که سر شب به این جا می رسیدم. » پروین پرسید:« چه طور مگر حالش بد است؟ » عصمت جواب داد:« نه چیزی نیست. همان کمردرد همیشگی. »
romangram.com | @romangraam