#روناک
#روناک_پارت_52
پروین صبح زود از خواب بیدار شد،سماور را روشن کرد و پس از مهیا کردن بساط صبحانۀبه اتاق برگشت.قصد داشت که ناصر را هم بیدار کند اما هنگامی که او را غرق خواب دید پشیمان شد.می دانست که ناصر آن روز تعطیل است و سرکار نمی رود،پس آرام و بی سروصدا از اتاق بیرون آمد.به حیاط رفت و لب حوض نشست.عکس شاخ و برگ های درختان حیاط در آب پیدا بود.هوای لطیف و پاکی در آن صبح جریان داشت.به یادش آمد هنگامی که چند روز پیش برای اولین بار همراه عصمت و ناصر به این خانه آمده بود تا آن جا را از نزدیک ببیند و با محل زندگی اش آشنا شود،در نگاه اول حیاط خانه او را مجذوب خود ساخته بود.تا پیش از آن در خانۀ رحیم آقا زندگی می کرد که حیاطی بسته و دلتنگ داشت.اما حالا حیاط کوچک خانه شان در نظرش زیباترین جای زمین بود.یک ساعتی از آمدنش به حیاط می گذشت،اما او به گذر وقت توجهی نداشت.دلش می خواست که عقربه های ساعت روی همان دقایق از حرکت بایستند و زمان دیگر سپری نشود و وی همان طور بر لب حوض،زیر سایۀ درختان نشسته باشد و خود را با رویاهای شیرینی که در سر داشت سرگرم سازد.در افکار خود غرق بود که صدای ناصر در چند قدمی وی،او را به خود آورد:«سلام بر بانوی سحرخیز خانه.»پروین یکباره از عالم خیال بیرون آمد،از جا برخاست و به پشت سر نگاه کرد.با دستپاچگی گفت:«سلام،صبح بخیر.«
ناصر از این که توانسته بود پروین را غافلگیر کند،راضی به نظر می رسید.لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:«راستش رو بگو به چه فکر می کردی که حتی متوجه نشدی که من چندبار صدایت کردم؟»پروین چون کسی که مرتکب کار اشتباهی شده پاشد با خجالت گفت:«ببخشید،خودم نمی دانم چه طور شد که این همه مدت اینجا نشستم.»ناصر نگاهی به اطراف انداخت و بعد پرسید:«نظرت درمورد این که صبحانه را همین جا بخوریم چیست؟»پروین باتعجب گفت:«این جا؟»ناصر باعجله گفت:«تو همین جا بمان تا من بروم و وسایل صبحانه را بیاورم.»پروین شتابزده گفت:«نه شما بفرمایید،من می روم.»اما ناصر محکم گفت:«خیر امکان ندارد.»بعد باخنده افزود:«تو فقط قالیچۀ دم در اتاق را بیاور و این جا بنداز.»و بعد از گفتن این حرف به سوی داخل خانه به راه افتاد.
پروین قالیچه را که پهن کرد می خواست به کمک ناصر برود که او را دید از چند پلۀ سنگی جلوی هال پایین می آید.قوری چای،دو دست استکان،قندان،شکر و بشقاب کره و پنیر را روی سینی نهاده و سینی را روی سفره قرار داده بود.به کنار قالیچه که رسید دمپایی ها را درآورد و لوازم دستش را روی زمین گذاشت..پروین قیل از همه سفرۀ کوچکشان را پهن کرو و بعد بشقاب پنیر و کره را روی آن نهاد.سپس از قوری چینی گل سرخیشان داخل استکان ها چای ریخت.ناصر نگاهی به محتویات سفره انداخت و بعد با لحنی رسمی گفت:«انشاءالله که پروین خانم سفرۀ خالی ما را بزرگواری خودشان می بخشند.»پروین تبسمی کرد و گفت:«خدارا شکر این همه برکت سر سفره است.»ناصر مقداری از چای را که سرکشید پرسید:«چه می گویی اگر همیشه جمعه ها صبحانه را در حیاط بخوریم؟گفت:«عالی است.»ولی بعد کمی فکر کرد و گفت:«خب،حالا هوا خوب است ولی چندماه دیگر که هوا سرد بشود آن وقت چه؟»ناصر که نمی دانست چه جوابی دهد گفت:«هر وقت هوا بد شد آن وقت یک فکری می کنیم.»
ناصر و پروین هریک جداگانه در ذهن خود به این موضوع می اندیشیدند که تا آن روز صبحی به این زیبایی و صبحانه ای به این گوارایی را تجربه نکرده بودند.چیزی که در سفره شان وجود داشت جدای از مواد خوراکی بود.سفرۀ کوچکشان سرشار از عشق و مهربانی بود.
ناصر اینک می دانست که چرا پروین صبح زود،دقایقی طولانی همان طور آرام توی حیاط نشسته بود.انسان وقتی احساس خوشبختی می کند،می خواهد جایی باشد و کاری کند که این سعادت را با تمام وجود حس کرده و از آن لذت ببرد.
صبحانه را که خوردند،پروین سفرا را جمع کرد.ناصر می خواست به
romangram.com | @romangraam