#روناک
#روناک_پارت_51
ناصر کلامش را به پایان رساند ، عصمت گفت : (( راحت نباشید. آن قدر می آییم که دیگر خودتان خستهبشوید و در را باز نکنید . )) رحیم آقا با اخم به زنش گفت : (( نکند خیال داری از فردا چادر سر کنی و از اول صبح بروی و آن جا بنشینی؟ )) عصمت به شوخی گفت : (( پس خیال کردی من تک و تنها می نشینم توی این خانه ، کنار تو پیرمرد غرغرو! این مدت هم پروین اینجا بود که تو را تحمل کردم . )) رحیم آقا هم عمدا قیافه عبوس و خشنی به خود گرفت و گفت : (( اصلا تقصیر خودم است . اگر از روز اول یک هوو سر می آوردم ، آن وقت یک دقیقه هم حاضر نمی شدی مرا تنها بگذاری. ))
شوخی های رحیم آقا و زنش بقیه را به خنده وا می داشت . یاور به رحیم آقا گفت : (( به سلامتی هر موقع خواستید که تجدید فراش کنید مرا هم خبردار کنید . آخر می بینم که پروانه طفلک خیلی دست تنهاست. می خواهم یکی را بیاورم که توی کار خانه کمک حالش باشد . )) و بعد از گفتن این حرف با صدای بلند خندید . این بار عصمت گفت : (( شلوغش نکن یاور. تو و رحیم آقا همین یکی هم از سرتان زیاد است . حسن و جمالتان خیلی خوب است یا مال و منالتان ؟ ))
جو بسیار صمیمی و خودمانی شده بود اما در این بین تنها نرگس بود که ساکت و گرفته به نظر می رسید و انگار حتی به حرف های زده شده هم توجهی نداشت و این از دید پروین پنهان نماند . پروین حس کرد از وقتی که مسئله ازدواج او و ناصر پیش آمده بود ، رفتار نرگس با او تغییر کرده است و در برخورد ها خیلی خشک و بی تفاوت رفتار می کند و البته همین گونه هم بود . نرگس که پروین را به خاطر نداشتن خانواده پاین تر از خود قلمداد می کرد و همواره نسبت به او احساسی حاکی از ترحم و دلسوزی داشت ، وقتی فهمید که پروین قصد ازدواج با جوانی از یک خانواده سرشناس را دارد ، حس حسادتش برانگیخته شد و این را نمی توانست مخفی کند . تلاش پروین برای برقراری دوستی و محبتی چون سابق بی فایده بود . زمانی که موقع رفتن ناصر و پروین رسید ، شب نیز پاورچین پاورچین
نزدیک می گشت،در آن وقت بود که خنده از روی لبان عصمت محو شد و جای خود را به بغضی گره خورده در گلو داد.رفت و از توی اتاق دیگر چمدان پروین را که شامل لباس ها و وسایلش بود بیرون آورد.همین طور قابلمۀ کوچکی که حاوی شام آن شب عروس و داماد بود را کنار آن ها نهاد تا به هنگام رفتن با خود ببرند.همه از سرجایشان برخاسته بودند.قرار شد که پروانه و یاور همراهان ناصر و پروین به خانه شان باشند.وقتی مقابل در حیاط رسیدند،عصمت اختیار از کف داد و بغضش ترکید و درحالی که پروین را به خود می فشرد،گریست.رحیم آقا با پشت دست قطره اشکی را که در گوشۀ چشمش جمع شده بود پاک کرد و سپس به عصمت گفت:«بس کن زن،دخترمان دارد می رود خانۀ بخت،به جای صلوات و دعای خیر گریه می کنی؟»وارد کوچه که شدند،پروین صورتش را که حالا تا حدودی از آن حالت دخترانه بیرون آمده بود به سوی آن ها برگرداند و با چشمانی گریان گفت:«دخترتان را دعا کنید،البته اگر لایق دختری شما هستم.»بعد به سختی توانست بگوید:«خداحافظ.»رحیم آقا به ناصر گفت:«در اولین فرصت به دیدن پدرت برو.حالا که ازدواج کرده ای دیگر یک مرد کاملی،پس مردانه با مسائل برخورد کن.»ناصر و یاور و پروانه هم که خداحافظی کردند و به راه افتادند،ثانیه هایی بعد سر کوچه از نظر رحیم آقا و عصمت محو شدند.وقتی که افراد از نظر عصمت ناپدید گشتند آنگاه بود که به خود آمد و دید کاسۀ آب هنوز در دستش است.پس فورا آن را در امتداد مسیری که رفته بودند ریخت.
5
مهرجهان افروز بار دیگر بدون هیچ توقع و چشم داشتی اما باهزار شکوه و جلال بر صفحۀ بی کران سپهرنیلگون ظاهر گشت و از همان ابتدای ورودش،سخاوتمندانه مشت مشت از پرتوهای نورانی و طلایی رنگ خویش را به مردم ارزانی داشت.خورشید این بار آمده بود تا کار خود را در آخرین روز هفته چون همیشه به نحو احسن انجام دهد.و این روز پایانی هفته نیز همواره با روزهای دیگر سال تفاوت داشته است.جمعه از دیرباز در نظر ایرانیان مقدس و مبارک بوده و هست.شب آن حال و هوایی متفاوت با شب های قبل دارد و روزش صفا و نشاط به خصوصی به چشم می خورد.هر چند جنب و جوش و تکاپو در این روز نسبت به روزهای دیگر کمتر است،اما در همین آرامش و سکون موهبتی الهی نهفته است.
romangram.com | @romangraam