#روناک
#روناک_پارت_50

هوا تاریک شده بود که ناصر از آن ها خداحافظی کرد و راه خانه خود را در پیش گرفت . در مسیر رفتن با خود کلنجار می رفت . چقدر از دست خودش عصبانی بود ، چرا که نتوانسته بود از عهده خرید چیزهای شیک و زیبایی که آن روز در بازار دیده و پسندیده بود بر آید . اما دوباره خود را امیدوار کرد و دلداری داد . امیدوار به آینده ای که مقابلشان قرار داشت و به آن خوشبین بود . وقتی کلید را در قفل حیاط چرخاند در دل بر فکرهای چند دقیقه پیش خود خندید . با خودش گفت : (( من اگر خواهان یک زندگی راحت و مرفه بودم که پیش پدرم می ماندم ، با دختری از خانواده ای پولدار ازدواج می کردم و تا آخر عمر از نظر مالی بی نیاز می شدم . )) با به یاد آوردن نام و یاد پدرش غم نهفته ای که در این گونه موارد به سراغش می آمد باز هم خودی نشان داد و چون غصه ای سنگین بر قلبش نشست . در طی این روزها چند بار به در خانه پدرش رفته و او و برادرش را دورادور دیده بود . اما تصمیم داشت تا وقتی که به وضعیت کنونی اش سر و سامانی نبخشیده به ملاقات آن ها نرود . غرور مردانه اش به او می گفت که اگر در آن شرایط به دیدن آن ها برود ، آمدن او را به حساب ناتوانی و شکست وی در نیمه راه می گذراند . با صدایی که فقط خودش می شنید گفت : (( من از ابتدای این کار به خدا توکل کرده ام . خودش تا پایان این راه کمکم خواهد کرد . ))

***

عاقد برای چندمین بار با صدایی بلند و رسا ، خطبه عقد را به قرار مهریه یک جلد قرآن کریم ، آینه و شمعدان و پانصد تومان وجه نقد قرائت کرد . همه سکوت اختیار کرده بودند و تنها صدای عاقد به گوش می رسید ، تا این که پروین ((بله)) را گفت و نفس های جمع شده در سینه حاضرین به صورت صلواتی بیرون داده شد . عاقد با گفتن (( مبارک باشد انشا ء الله )) از ناصر و پروین خواست تا جلو بروند و دفتر را امضا کنند .

پس از اتمام کارهای محضری همگی از پله های دفترخانه پایین آمدند و وارد خیابان شدند . دوست رحیم آقا با گفتن تبریک و آرزوی خوشبختی خداحافظی کرد و از آن ها جدا شد . ناصر اتومبیلی کرایه نمود و پس از این که همه سوار شدند ، ماشین به سمت خانه رحیم آقا حرکت کرد . بنا به درخواست پروین مبنی بر این که هنوز سال پدرش نگذشته است ، از گرفتن جشن و پایکوبی چشم پوشی شد و قرار بر این گشت که افراد با هم به محضر بروند و پس از انجام عقد به خانه رحیم آقا بازگرداند و از آن جا عروس و داماد را راهی خانه خود کنند . رحیم آقا از ناصر خواسته بود که عقد را به چند وقت دیگر موکول کنند تا بلکه بتواند وسایلی را به عنوان جهاز برای پروین آماده کند اما ناصر با توجه به شناختی که از وضعیت اقتصادی رحیم آقا در این مدت پیدا کرده بود ، به او اطمینان داد که اسباب اولیه زندگی را خریداری کرده و احتیاج به چیزی ضروری نیست .

کارها با سرعت انجام شد و سرانجام در یکی از هفته های پایانی خرداد ماه ، ناصر پنجشنبه را مرخصی گرفت و به همراه پروین ، رحیم آقا و عصمت و همین طور دامادشان به محضر رفتند . با توجه به تلاشی که ناصر در این چند وقت کرده بود اینک خانه اش تا حد زیادی مناسب یک زندگی نوین بود . وقتی ماشین به سر کوچه رسید توقف کرد و افراد پیاده شدند . رحیم آقا در را که کوبید ، نوه اش حسین آن را باز کرد . حسین پسرکی ده ساله با قدی نسبتا کوتاه و موهایی مجعد بود . او فرزند ارشد پروانه و نوه بزرگ رحیم آقا و عصمت به شمار می آمد . آن روز وقتی که یاور شوهر پروانه همراه با سایرین به محضر رفت ، پروانه به همراه دو فرزندش در خانه پدر ماند تا وسایل پذیرایی را که شامل چای و شیرینی بود برای بازگشت آن ها آماده کند . علاوه بر آن ها نرگس دختر کوچک تر رحیم آقا هم به تنهایی و بدون شوهر و بچه اش حضور داشت . در واقع حس کنجکاوی که در این گونه موارد به سراغ زن ها می آید تنها عاملی بود که نرگس را به آنجا کشانده بود . دیگر دختر آنها یعنی ریحانه به همراه شوهرش در اسلام آباد و کنار خانواده شوهر خود زندگی می کرد و دوری راه سبب گشت تا او در این مراسم ساده و بی سر و صدا حضور نداشته باشد .

هنگامی که افراد وارد حیاط شدند ، عصمت طاقت نیاورد و وارد اتاق شد . کمی بعد با ظرفی نقل برگشت و آن را مشت مشت روی سر ناصر و پروین پاشید و سپس با صدای بلند کل کشید . مردان و زنان به اتاق رفتند و نشستند . پروین خواست بلند شود و به پروانه و نرگس کمک کند که عصمت دست او را گرفت و از این کار بازداشت . پس از ساعتی گفتگو ناصر رو به رحیم آقا گفت : (( با اجازه شما می خواستم چند کلمه ای خدمتتان عرض کنم و بعد مرخص بشوم . اول از همه بابت همه چیز از شما ممنونم ، بخاطر زحمت هایی که برای پروین کشیده اید و زحمت های این چند روز اخیر . به هر حال شما و خانمتان بجای پدر و مادر من و پروین مشکلات این کار را به دوش کشیدید . در آخر می خواستم بگویم هر وقت وقت کردید و توانستید به خانه ما بیایید و خوشحالمان کنید . چون فکر نمی کنم که بجز شما کس دیگری برای دیدن و احوالپرسی ما به خانه مان بیاید . خودتان که می دانید با این جا فاصله چندانی ندارد . فکر کنید که آن جا هم خانه یکی از دخترانتان است . ))


romangram.com | @romangraam