#روناک
#روناک_پارت_49

جواد چشمانش را تنگ کرد و کنجکاوانه پرسید : ببینم ناصر ، احساس نمی کنی که روی ابرها راه می روی ؟ اصلا بگو ببینم در این لحظه کسی را خوشبخت تر از خودت توی دنیا سراغ داری؟)) ناصر تبسمی کرد و در پاسخ گفت : (( دست بردار جواد ، شوخیت گرفته؟ )) جواد با لحنی جدی گفت : (( نه به جان ناصر ، شوخی کدام است ! خودم این روزها را تجربه کرده ام . برای همین حالا می گویم .))

ناصر با بی صبری پرسید : (( یعنی تو هم توی آن روزها مثل حالای من دستپاچه و نگران بودی؟ )) جواد این بار به جای جواب دادن گفت : (( من نفهمیدم تو از اداره مرخصی گرفته ای که بروی با نامزدت خرید کنی یا این جا بایستی و بفهمی که حال و روز من توی بیست و پنج سال قبل چه طور بوده ؟ راه بیفت جوان تا عروس خانم پشیمان نشده .)) به دنبال این حرف ، هر دو خنده کوتاهی کردند ، سپس ناصر خداحافظی کرد و رفت .

مسیر اداره تا خانه رحیم آقا را با عجله طی کرد . در را که زد خیلی زود عصمت آن را گشود . ظاهرا مدتی می شد که منتظر آمدن ناصر بودند . رحیم آقا عذرخواهی کرد که نمی تواند به خاطر کمر درد با آن ها برود . پس ناصر به همراه عصمت و پروین راهی بازار شدند . عصمت میان پروین و ناصر قرار داشت . شوقی به اندازه و نوعی شادی مادرانه در رفتار و گفتارش نمایان بود . ناصر اولین بار که عصمت را دید فکر نمی کرد که او تا این حد چالاک و سرزنده باشد . داشتن روحیه ای جوان به دیگران این اجازه را نمی داد تا او را زنی پا به سن گذاشته قلمداد کنند . مشخص بود که سختی های زندگی چندان بر او کارگر نبوده است .

دقایقی بعد در مرکز شهر بودند . خیابان شلوغ ، و شلوغ تر از آن بازار سرپوشیده زرگر ها بود. تاریکه بازار آن قدر رنگ و وارنگ بود که اصلا تاریکی اش دیده نمی شد . درخشش طلاها از پشت ویترین مغازه های ردیف هم چشم ها را می نواخت . پس از مدتی گشتن و نگاه کردن بالاخره مقابل یکی از مغازه ها ایستادند . حلقه زیبا و ظریفی در آن سوی شیشه طلا فروشی نظر ناصر و پروین را به خود جلب کرده بود . ناصر پرسید : ((می پسندی ؟ )) پروین با خجالت گفت : (( خیلی قشنگ است )) به دنبال این سخن هر سه وارد مغازه شدند . مرد فروشنده حلقه را روی ترازوی کوچکش نهاد و پس از وزن کردن قیمت آن را محاسبه کرد . به نظر همگی علاوه بر زیبایی ، قیمت آن نیز مناسب بود . ناصر حلقه را به پروین داد تا در انگشتش کند . هنگامی که آن را در انگشتش کرد و به ناصر و صمت نشان داد ، عصمت با خوشحالی گفت : (( انگار که از روز اول برای انگشت تو درست شده ، مبارکت باشد . )) ناصر وقتی لبخند رضایت را بر لبان پروین دید دریافت که او هم حلقه را پسندیده پس رو به فروشنده گفت : حلقه را بر می داریم . )) بعد فکری کرد و گفت : (( یک جفت گوشواره هم می خواستیم . )) فروشنده با خوشرویی گفت : (( به روی چشم ، کدام را خانم پسندیده اند تا بیاورم خدمتتان ؟ )) ناصر برگشت و به پروین گفت : (( نگاه کن هر کدام را می پسندی بگو تا آقا بیاورد . )) پروین متواضعانه گفت : (( ممنونم ، همین کافی است . )) ناصر به شوخی گفت : (( تعارف می کنی یا نگران وضع جیب من هستی ؟ )) پروین خواست حرفی بزند که عصمت به او گفت : (( پروین رودربایستی نکن. ما برای خرید وسایل عقد آمده ایم . درضمن این رسم است که وقتی دختر به خانه بخت می رود حتما باید گوشواره به گوشش باشد . )) با این استدلال ، پروین دیگر جوابی نداشت . ناصر می دانست که شریک زندگی اش در آینده ، دختری قانع است . در واقع سختی و فقری که از کودکی با او عجین بود او را فردی کم توقع ساخته بود . فکر کرد که حق پروین بیشتر از چند تکه طلا یا لباس است ولی در آن شرایط نمی شد کاری کرد . حقوق کم او تنها می توانست جوابگوی یک زندگی معمولی باشد .

پس از خریدن حلقه و یک جفت گوشواره ، از قسمت زرد و براق طلا فروش ها گذشته و پس از طی چند مغازه که گیوه و سرپایی و کلاش می فروختند وارد راسته بزاز ها شدند . این جا نیز چون بازار زرگر ها تنها چیزی که به چشم نمی آمد ، تاریکی آن بازار سر پوشیده بود . اما این جا تنها رنگ طلایی و زرد نبود که به چشم می خورد ، رنگ های آبی ، بنفش ، صورتی ، قرمز و نقره ای بودند که از میان یک دریا پارچه به بیرون می پریدند . روسری های پولک دوزی شده و تور ماهی ، جلیقه کردی و کلاه های مخصوص لباس های کردی با آن رنگ های شادشان زندگی را در برابر دیدگان مردم امیدی دوباره می درخشیدند . ساعتی نیز در آن جا سپری کردند و ماحصل این گشتن خریدن یک قواره پارچه که زمینه آن سفید و دارای شکوفه های کوچک صورتی بود و یک روسری قرمز رنگ و یک قواره پارچه چادر نماز و در آخر یک جفت کفش بود . پروین می خواست که پارچه ای با رنگ تیره تر انتخاب کند ، اما عصمت اصرار داشت که لباس خرید عروس باید رنگی روشن و شاد داشته باشد و این بار هم حرف او بود که بر خواسته پروین فایق آمد . هوا رو به تاریکی می نهاد . ناصر زنان را تا مقابل در خانه شان همراهی کرد . دم در رو به عصمت گفت : (( می بخشید ، امروز شما را خیلی به زحمت انداختیم . انشاء الله روزی جبران کنم . )) عصمت خرسند از این کلام او گفت : (( زنده باشی پسرم ، خدا شاهد است که تو و پروین را مثل اولاد خودم دوست دارم . کاری که نکرده ام ، هر چه هم کرده ام برای بچه های خودم بوده . شرمنده ام که بیشتر از این کاری از دستم ساخته نیست . )) و بعد ادامه داد : (( حالا امشب را شام پیش ما بمان . ما که دیگر با هم غریبه نیستیم. نکند کلبه ما را قابل نمی دانی؟ )) ناصر جواب داد :

(( اختیار دارید ، انشاءالله یک وقت دیگر مزاحم می شوم . )) سپس رو به پروین گفت : (( کم و کسری ها را دیگر باید ببخشی . )) پروین شرمگین جواب داد : (( به زحمت افتادید ، دست شما درد نکند . ))


romangram.com | @romangraam