#روناک
#روناک_پارت_48
رحیم آقا که ظاهرا دیگر چیزی برای پرسیدن نداشت کمی سکوت کرد و به زنش نگاه کرد . برق شادی و اشتیاق را در چشمان عصمت می دید . خودش نیز قلبا از این وصلت راضی بود . چه کسی بهتر از ناصر می توانست به خواستگاری پروین بیاید ! پس رو به ناصر کرد و گفت : ((والله من حرفی ندارم . ولی خب باید نظر پروین را هم بپرسم.نمی خواهم که با مجبور کردنش به این کار ، خدای ناکرده فکر کند که توی این خانه اضافی است . )) بعد به طرف عصمت برگشت و گفت : ((زن ، پس این دختر کجاست ؟ برو صدایش کن بیاید این جا.))
عصمت که می دانست پروین کجاست ، از جایش بلند شد و به طرف اتاقک رفت و چند لحظه بعد همراه پروین برگشت . پروین آهسته سلام کرد . ناصر خواست که سرش را بلند کند و چهره پروین را ببیند ، ولی می دانست که رحیم آقا زیر چشمی مراقب حرکاتش است . پس همان طور که سرش پایین بود جواب سلام پروین را داد . وقتی پروین کنار عصمت نشست ، رحیم آقا رو به او گفت : (( دخترم ، آقا ناصر را که می شناسی ، حتی بیشتر از ما . امروز به این جا آمده که از تو خواستگاری کند . به نظر من که جوان خوبی است ، تو هم که باید دیر یا زود سر و سامان بگیری ، ولی باز هم نظر تو شرط است . می خواهم جواب آخر را خودت بگویی .)) قلب پروین تندتر از دقایق قبل می زد . می ترسید که مبادا دیگران هم صدای آن را بشنوند .نمی دانست از چیست ؛ شادی ، عشق و یا یک ترس ناشناخته و یا از هر سه . همه منتظر جواب او بودند . ناصر هم دست کمی از او نداشت . او همه سختی ها را به خاطر بودن با پروین تحمل کرده بود ولی اینک یک جواب ((نه)) از طرف او می توانست کاخ آرزوهایش را فرو بریزد . رحیم آقا گفت : (( خجالت نکش دخترم ، هرچه در دل داری بگو تا ما هم بشنویم . به قول آقا ناصر موضوع یک عمر زندگی است .))
سرانجام پروین با خجالت توانست بگوید : (( هرچه شما بگویید . )) این سخن پروین به رحیم آقا و بقیه فهماند که او راضی است ، چرا که قبلش رحیم آقا موافقت خود را اعلام کرده بود . عصمت نتوانست خودش را کنترل کند . دست در گردن پروین انداخت ، او را بوسید و گفت : ((مبارک است . )) رحیم آقا خطاب به ناصر گفت : (( آقا ناصر )) در مورد خودت ، از آن جایی که پروین سال هاست که تو را می شناسد و از طرفی هم دختر عاقلی است ، پس خیالم جمع است که اشتباه نمی کند . پسرم یک وقت از حرف های من بد برداشت نکنی . پروین دست من امانت است . برای خوشبختی او و راحتی خیال همه قبل از هرکاری باید از درستی حرف هایت مطمئن بشوم . منظورم در مورد کار و زندگی ات است ، پس بگذار وقتی که خیالم از این بابت آسوده شد ، آن وقت به هر دویتان تبریک بگویم . ))
ناصر محترمانه سخن رحیم آقا را پذیرفت و نشانی محل کار و خانه اش را به او داد تا شخصا آن جا را ببیند و اطمینان یابد . دقایقی بعد ناصر با بدرقه رحیم آقا و عصمت خداحافظی کرد و به سوی خانه خود به راه افتاد . دعوت آن ها را برای ناهار نپذیرفته بود و حالا نزدیک ظهر بود . انوار گرم خورشید را پرتوهایی نورانی احساس می کرد که صورتش را نوازش کرده و درونش را گرمای دلپذیری می بخشیدند . دنیا به نظرش زیباتر از همیشه و مردمان مهربان تر از سابق جلوه می کرد .
***
روز چهارشنبه ، دو ساعت مانده به پایان وقت کار در اداره ، ناصر اوراق پراکنده روی میزش را جمع و جور کرد و کناری نهاد ، تصمیم داشت تا از این دو ساعتی که از اداره مرخصی گرفته بود نهایت استفاده را ببرد . کتش را از روی چوب رختی برداشت و در حالی که آن را بر تن می کرد خطاب به همکارش گفت : ((خب دیگر آقا جواد من رفتم ، کاری با من نداری؟)) جواد لبخندی زد و گفت : (( نه شاخ شمشاد ، بفرمایید تا دیر نشده . )) ناصر با حالتی از درماندگی گفت : (( یک طوری هستم جواد ، چه جوری بگویم!)) جواد خندید و گفت : (( حالت را می فهمم اما هیچ نگران نباش ، طبیعی است. ))
romangram.com | @romangraam