#روناک
#روناک_پارت_47

سخنرانی هشدار گونه ی جناب رئیس که تمام شد پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت:فعلا استخدامت می کنم.اگر صداقت و درستی از خودت نشان بدهی در آینده ی نزدیک به استخدام رسمی در می آیی و اگر هم لیاقت و توانایی اش را داشته باشی

می توانی خیلی زود ترقی کنی.به هر .

حال از جوانی و سوادت بهره بگیر تا یک موقه به خودت نیایی و ببینی که چند سال گذشته و هنوز هم در همان نقطه ی شروع هستی. حالا هم با آقای رحمانی که منشی شرکت من است می روی تا حداقل امروز بتوانی با چگونگی کار و محل آن آشنا بشوی.» با گفتن این حرف دکمه ی کوچک روی میزش را فشار داد و طولی نکشید که در باز شد و آقای رحمانی در آستانه ی آن ظاهر گشت. رئیس خطاب به او گفت:« آقای راد منش را راهنمایی کن تا اتاق کارشان را ببیند. او از این به بعد همکار جدید آقای ویسی است.» ناصر با شنیدن این عبارت از جای برخاست، از رئیس تشکر و خداحافظی کرد و همراه رحمانی به راه افتاد. محیط اداره شلوغ بود. نوعی شتاب در رفتار اشخاصی که در رفت و آمد بودند دیده می شد.از داخل بیشتر اتاق ها صدای در هم و برهم افراد که با هم در حال گفت و گو بودند به گوش می رسید. هنوز حواس ناصر پیش رئیس و حرف های او بود. جالا می فهمید که در زیر آن ظاهر خشن چه وجدان بیداری نهفته است؛ چیزی که آن روزها نزد افراد صاحب منصب به ندرت دیده می شد. به انتهای راهرو که رسیدند، رحمانی جلوی در اتاقی ایستاد و پس از در زدن وارد شد. ناصر هم به دنبالش داخل گشت. اتاق نسبتا بزرگی بود که در بدو ورود پرونده های چیده شده در قفسه های پیرامون آن نظر انسان را به خود جلب می کرد. پنجره ای هم بر روی دیوار دیده می شد که آفتاب صبح بهاری از طریق آن به داخل می تابید. مرد میانسالی که مشغول نوشتن بود و ناصر حدس زد که باید ویسی باشد، با دیدن رحمانی و مرد همراهش از جایش بلند شد و با خوشرویی پس از سلام کردن با آن ها دست داد. رحمانی رو به ویسی در حالی که ناصر را نشان می داد گفت:« ایشان آقای راد منش هستند. از امروز همکارت است. خودت بقیه ی کارها را یادش بده. من دیگر باید بر رحمانی پس از گفتن این چند جمله ی کوتاه از آن ها خداحافظی کرد و رفت. دو همکار که تنها ماندند، ویسی از ناصر پرسید:« اسمت چیست؟ منظورم اسم کوچکت است.» ناصر جواب داد:« ناصر.» ویسی باز هم لبخند زنان گفت:« از آشنایی ات خوشوقتم. بنده هم جواد هستم. از این به بعد من به تو می گویم ناصر، تو هم به من می گویی جواد. دیگر رادمنش و ویسی ندارم. قبول است؟» ناصر دریافت که همکارش از جمله آدم هایی است که خیلی زود سر صحبت و آشنایی را با طرف مقابل باز کرده و طرح دوستی می ریزند. پس او هم از این رفاقت استقبال کرد. تبسمی نمود و گفت:« به روی چشم، آقا جواد.» ویسی خنده ای کرد و گفت:« چشمت بی بلا آقا ناصر، خیلی خوش آمدی. از این پس من و تو توی این اتق کار می کنیم. این جا برعکس اتق های دیگر ما با مردم سر و کار آنچنانی نداریم. البته گاهی گذر تک و توکی آدم به این جا می خورد ولی بیشتر وقت ها توی این چهار دیواری سرمان گرم کارمان است. راستش را بخواهی توی این چند روزی که به من گفتند قرار است همکار جدیدی برایت بیاید، فکر می کردم لابد آدم پا به سن گذاشته ای یا حداقل کسی هم سن و سال خودم می آید این جا، که حوصله ی شلوغی و سر و صدا نداشته باشد. برای همین وقتی تو را دیدم کمی جا خوردم. ولی حالا که می بینم همکارم یک جوان شاداب و قبراق است خیلی خوشحالم.» بعد گفت:« همکار جوان، لااقل این خوبی را دارد که بعضی وقت ها کارهایم را بدهم او بکند و او هم به احترام سوابق و سنم نه نگوید.» پرسید:«اگر گفتی من چند سالم است؟» ناصر که از این سوال تا حدی غافلگیر شده بود ابتدا نگاهی گذرا به سر تا پای ویسی انداخت و سپس در چهره ی او دقیق شد. مردی بود نسبتا چاق با صورتی گوشتالود و سبیلی کوتاه، در هنگام خندیدن انگار خون تازه ای در رگ هایش به جریان می افتاد طوری که صورتش قرمز می شد و چشمان سیاهش برق می زد. ناصر پس از کمی فکر رکدن گفت:« به نظر چهل الی چهل و دو سال بیشتر ندارید.» جواد باز هم خندید و گفت:« چهل و هشت سالم است.» ناصر که نتوانسته بود جواب سوال را درست بدهد لبخندی زد و گفت:« پس ماشاءالله جوان مانده اید.» جواد گفت:« خیلی ها همین را یم گویند. زنم می گوید تو از بس بی خیالی فکر نمی کنم هیچ وقت پیر بشوی. هر کس دیگری جای تو بود بیشتر موهای سرش سفید شده بود. به گمانم حق با زنم است. من سختی های زتدگی را جدی نمی گیرم. غم مال دنیا را هم نمی خورم. صبح که می شود می آیم توی این اتاق و غروب بر می گردم خانه. خانه که چه عرض کنم مرغ دانی. یک خانه ی پنجاه متری با یک زن غرغرو و پنج تا بچه ی قد و نیم قد و یکی از یکی شیطان تر و شلوغ تر. اما الهی که درد هر پنج تایشان بخورد توی سر من.» از گفته ی جواد دو نفری به خنده افتادند. کمی بعد جواد پرسید:«تو چند تا بچه داری؟» ناصر در جوابگفت:« من بچه ندارم، یعنی راستش زن نداریم که بخواهم بچه داشته باشم.» جواد ابتدا چند لحظه ای با تعجب به او نگاه کرد و بعد پرسید:« چرا؟ نکند می خواهی تارک دنیا بشوی؟» چون ناصر را ساکت دید، خندید و گفت:« عیبی ندارد، انشاءالله قدم آقا جوادت خوب است. همین روزها دیدی که همای سعادت روی سر تو هم نشست.» باز هم پایان حرف جواد خده بود. خلاصه پس از چند دقیقه صحبت و شوخی که به اندازه ی چند ماه آشنایی آن ها را به هم نزدیک کرده بود، گفت:« دیگر حرف کافی است، بیا آقا ناصر تا رئیس نیامده و هر دویمان را اخراج نکرده کارمان را شروع کنیم.» سپس ناصر را به سمت قسمتی از قفسه ها برد و تند و تند برایش توضیح داد که هر پرونده جای مخصوصی دارد و آن ها را باید به ترتیب حروف الفبا ، مکان و زمان طبقه بندی کرد. ناصر هم سعی می کرد تا کلماتی که سلسله وار از دهان جواد خارج می شد را به ذهن بسپارد. وقتی کار در اولین روز پایان یافت، دو همکار از اتاق خارج شدندو جلوی در اداره از یکدیگر خداحافظی کردند و هر یک به راه خود رفتند. گرمای ظهر گذشته و خنکای بعدازظهر جسم را نوائی دوباره می بخشید. آن روز ناصر ناهار مهمان سفره ی کوچک جواد بود. اما حالا با دانستن این مطلب که هر روز کار تا بعد از ظهر به طول می انجامد در فکر فردا بود. از روزهای بعد به هنگام ظهر ناصر به مغازه ی ساندویچی روبروی اداره می رفت و ناهارش را همان جا می خورد. گاهی هم جواد را با خود همراه کرده و به ساندویچی مهمان می کرد. هر روز که می گذشت بیشتر با کارها آشنا می شد. او سعی داشت تا به وضعیت نه چندان مطلوب و مرتب اتاق کارشان سر و سامانی بدهد. دقت او در کارش چشمگیر بود. از همین رو در مدت کوتاهی توانست رئیس سخت گیر اداره را از خود راضی کند. بالاخره ناصر اولین حقوقش را گرفت. پولی که بابت آن ساعت ها و روزها زحمکشیده بود. هر چند مبلغ قابل توجهی نبود اما دستمزد حاصل از کار انسان بسیار دلچسب و گواراست. آن زور جمعه که فرا رسید مطابق هفته های پیش اداره ها تعطیل بود. ناصر نیز همچون سایر کارمندان اداره می توانست پس از یک هفته کار، جمعه را به استراحت بپردازذ. اما این بار بر خلاف هفته های قبل صبح علی الطلوع از خواب بیدار شد . کار مهمی که آن روز در پیش رو داشت، او را واداشته بود تا خستگی ناشی از کار را به فراموشی بسپارد. پس از شستن دست و رویش چند لقمه نان و پنیر خورد. بساط مختصر صبحانه را که جمع کرد به سوی کت و شلوارش که شب قبل آن ها را تمیر و آماده کرده بود رفت. اما قبل از این که آن ها را بپوشد چیزی یادش آمد. جلوی آیینه ایستاد و چهره ی خود را نگاه کرد. از وقتی که شروع به کار کرده بود، از رسیدگی به وضع ظاهرش تا حدودی غافل شده بود. دقایقی بعد از خانه خارج شد و به طرف نزدیک ترین آرایشگاهی که می شناخت به راه افتاد. آرایشگاه محل در واقع دکان کوچکی بود که اهالی آن دور و اطراف به آن سلمانی مش نادر می گفتند. ناصر مطمئن نبود که مش نادر صبح به این زودی کارش را شروع کرده باشد. اما وقتی که از فاصله ی چند متری مغازه را دید که پرده ی داخلی اش کنار رفته است، خیالش آسوده شد. بجز صاحب مغازه، فرد دیگری داخل مغازه نبود. پس از سلام و صبح بخیری کوتاه روی صندلی نشست و مش نادر با آن سر کم مو که به سختی چند تار مو در آن یافت می شد، با حرکت منظم قیچی و شانه در میان انگشتان لاغرش، مشغول کوتاه کردن موهای سر ناصر گشت. به آیینه ی روبرو خیره شد. یاد مراسم روز خواستگاری برادرش افتاد. گویی عکی کسی را که در آیینه می دید تصویر منصور بود نه خودش. روز خواستگاری منصور، دو برادر همراه یکدیگر به بهترین آرایشگاهی که می شناختند رفتند. صاحب آرایشگاه پس از ساعتی ور رفتن با موهای منصور و اصلاح صورتش، چند نوع عطر و ادوکلن به صورت او زده، سپس با تعریف و تمجید از سر تا پای وی، بارها به او تبریک گفت. در آخر هم به کمک شاگردش کت منصور را با دقت تن او کردند. موقع بیرون آمدن، برادرش هم اسکناس تا نشده که دو برابر دستمزد واقعی بود کف دست مرد آرایشگر نهاد. صدای مش نادر او را به خود آورد که گفت:«تمام شد. ببین خوب شد.» ناصر برخاست و به آیینه نزدیکتر شد.این طرف و آن طرف سرش را نگاه کرد. به نظرش ایرادی نداشت. به نظرش ایرادی نداشت. از سلمانی که بیرون آمد، دوباره به سمت خانه به راه افتاد. توی حیاط سرش را زیر شیر آب گرفت تا باقیمانه ی موهای قیچی شده را از سر و گردنش جدا کند. سرش را که از زیر آب کنار برد، سرمای صبح یک آن به وجودش راه یافتو تنش را لرزاند. با عجله به اتاقش رفت و با حوله ای مشغول خشک کردن موهایش شد. به ساعت نظری انداخت. چند دقیقه ای از نه گذشته بود. کت و شلوارش را پوشید و سپس با شانه ی کوچکش موهای سرش را مرتب کرد. خواست از خانه خارج شود که عکس روی طاقچه مانع از رفتنش شد. انگار افراد داخل عکس به وی می نگریستند و این نگاه بر او سنگینی می کرد. این عکس را شب آخر به همراه وسایلش همراه آورده بود. تصویری دست جمعی از اعضای خانواده اش. پدرش در میان جمع در حالی که روی مبلی نشسته بود قرار داشت. ژست جبار خان کاملا منطبق با اخلاق و رفتار بود. در دو طرف او ناصر و منصور قرار داشتند. در کنار منصور زنش زیور و مقابلش هم بچه هایشان به صف ایستاده بودند. در سوی دیگر و کنار ناصر بدری و شوهر و پسرانش قرار داشتند. برای این که همه در عکس جا شوند افراد خانواده نزدیک به هم و دوش به دوش همدیگر ایستاده بودند. ناصر پشت قاب را نگاه کرد و تاریخ 17/4/54 را که پدرش نوشته بود مشاهده کرد. سپس آن را سر جایش را نهاد و از اتاق و بعد از خانه خارج شد. هیچ گاه فکرش را نمی کرد که روزی برای خواستگاری تک و تنها برود. هر قدم که بر می داشت بر اضطراب و نگرانی اش افزوده می گشت. چقدر منتظر رسیدن چنین روزی بود و اینک از نزدیک شدن آن لحظه ها می ترسید.در مسیر فکر های مختلفی به سراغش می آمد. اگر و مگرها، شایدها و ممکن ها او را راحت نمی گذاشتند. با خود گفت:« اگر در این مدت پروین از آن خانه رفته باشد چی؟ اگر با کس دیگری ازدواج کرده باشد آن وقت چه کنم؟ من که این قدر به این کار فکر می کنم و به آن اطمینان دارم، شاید پروین دیگر راضی نباشد. من چقدر راحت برای همه چیز تصمیم گیری کرده ام. انگار که صد در صد همان طوری می شود که من می خواهم. صبح زود تنهایی راه افتاده ام که بروم و چه کنم؟ چه بگویم؟ جواب رحیم آقا را اگر از من در مورد خانواده ام بپرسد چه بدهم؟ چطور جدایی از پدر و برادرم و قطع رابطه با آن ها را توضیح بدهم؟» اما در آخر به خود امیدواری داد که همه ی کارها درست می شود. تصمیم گرفت به رحیم آقا نگوید و تمام حقیقت را برای پروین بازگو کند. از ماشین که پیاده شد، پس از گذر از کوچه های تنگ و پیچ در پیچ، مقابل در خانه ی رحیم آقا ایستاد. ابتدا کمی مکث کرد، نا امیدی و تردید ها را از خود راند و سپس در را کوبید . طولی نکشید که صدای گام هایی که هر لحظه نزدیکتر می شدرا شنید و کمی بعد در باز شد. این بار بر خلاف دفعه ی قبل، رحیم آقا بود که در را گشود. قبل از این که او چیزی بگوید، ناصر گفت:« سلام آقا رحیم، مرا که به خاطر دارید، ناصر هستم.» رحیم آقا سرش را تکان داد و گفت:« بله، یادم هست، سلام علیکم آقا ناصر.» ناصر با خجالت گفت:« می بخشید که باز هم مزاحمتان شدم، برای کاری خدمت رسیده ام.» رحیم آقا از مقابل در کنار فت و با دست اشاره به داخل نمود و گفت:« بفرما تو، خیلی خوش آمدی.» ناصر قدم به درون نهاد و سپس همگام با مرد صاحبخانه راهروی تاریک و کوتاه را طی کرد. رحیم آقا داد زد:« آهای زن کجایی؟ مهمان داریم.» عصمت از داخل اتاق بیرون آمد و با دیدن ناصر لحظه ای تعجب او را از گفتن جرفی باز داشت. اما خیلی زود به خود آمد و مودبانه با مهمان جوانشان سلام و احوالپرسی کرد. پروین که در کنار عصمت نشسته بود، با شنیدن صدای رحیم آقا که می گفت : مهمان داریم، از جایش برخاست و از پشت شیشه ناصر را دید. او که تصور می کرد با گفتن آن حرف ها و گذشتن چند ماه، دیگر هیچگاه او را نخاهد دید اینگ با دیدن وی هیجان و اضطرابی غیر قابل وصف احساس می کرد. شرم و حیای ذاتی اش او را بر آن داشت تا در پی جایی باشد که از دیدرس ناصر مخفی شود. اطرافش را نگاه کرد. بالاخره قبل از وارد شدن آن ها، به اتاق کوچکی که حکم آشپزخانه را داشت رفت و پرده را کشید. صدای احوالپرسی و گفت و گوی ناصر و رحیم آقا را از توی اتاق می شنید. عرق سردی بر تنش نشسته بود و قلبش به تندی می زد. دستش را محکم روی سینه اش نهاد به خیال این که شاید کمی آن را آرام سازد ولی بی فایده بود. دلشوره اجازه نمی داد تا خیال و تصوری به ذهنش راه یابد. دقایق به سختی می گذشتند، تا این که پس از بیان حرف های اولیه، ناصر صحبت اصلی را آغاز کرد و گفت:« رحیم آقا، حتما می خواهید بدانید که من برای چه امروز به این جا آمده ام، پس اگر اجازه بدهید برای این که بیشتر از این وقت شما را نگیرم اصل موضوع و در حقیقت علت اصلی آمدنم را به این جا بگویم.» ناصر کمی مکث کرد . سپس مصمم تر از قبل ادامه داد:« بعد از فوت سیف الله، شما و خانمتان دیگر حکم پدر و مادر پروین خانم را دارید. حالا هم با اجازه ی شما آمده ام تا از دخترتان خواستگاری کنم.» جمله ی ناصر که به پایان رسید، سکوت بود که بر اتاق سایه افکند. هر چند رحیم آق و زنش چند مرتبه ی قبل که ناصر به آن جا آمده بود و چه امروز که برای بار دوم او را می دیدند، هر کدام جداگانه در ذهن خود حدس هایی زده بودند، اما اینک خودشان هم نمی دانستند که چرا از پیشنهاد ناصر یکه خوردند. رحیم آقا چند لحظه ای ناصر را نگاه کرد و بعد گفت:«آقا ناصر، من دفعه ی پیش که دیدمت با همان بر خورد اول از تو خوشم آمد. امروز هم که برای بار دوم تو را دیدم حس کردم همان پسری هستی که سال ها آرزوی داشتنش را می کردم. به نظرم جوان لایق و پاکی هستی. ولی خوب، هر کاری راهی دارد. رسم و رسوم خودش را دارد. معمولا وقتی کسی می خواهد برود خواستگاری، پدری، مادری، قوم و خویشی هم با خودش می برد. اگر اشتباه می گویم همین جا بگو.» ناصر که پیش بینی این سوال را از جانب رحیم آقا کرده بود در پاسخ گفت:« شما درست می فرمایید، البته مادرم، وقتی که من خیلی کوچک بوده ام فوت کرده...« صدای «خدا رحمتش کند» که از دهان رحیم آقا و عصمت خارج شد، برای لحظه ای سخن ناصر را قطع کرد. ناصر ادامه داد:«خدا رفتگان شما را هم بیامرزد. اما پدرم زنده است و در حال حاضر با برادر بزرگم زندگی می کند. او راضی به این ازدواج نیست، برای همین من تنها آمده ام.» رحیم آقا با زیرکی پرسید:« یعنی نظر پدرت اصلا برایت مهم نیست؟» ناصر فورا جواب داد:«من همیشه برای پدرم و حرف هایش احترام قایلم، اما این جا دیگر مسئله ی یک عمر زندگی است. من نمی توانم با دختری که پدرم برایم در نظر گرفته ازدواج کنم.» رحیم آقا که یک دفعه مثل این که چیزی یادش آمده باشد گفت:« دفعه ی پیش که به این جا آمدی دلم می خواست بدانم که تو از کجا سیف الله و پروین را می شناسی و این که چه کاری با پروین داشتی؟ البته چیزی در این خصوص از پروین نپرسیدم. چون فکر کردم اگر خودش بخواهد به ما می گوید. ولی تا این لحظه که جواب سوالم را نگرفته ام. اما به گمانم حالا که تو به عنوان خواستگار به این خانه آمده ای من باید بدانم که خانوادده ات کی است و این پدر و دختر را از کجا می شناسی؟» ناصر کتمان واقعیت را بیشتر از آن جایز ندانست و به اختصار گفت:«مرحوم سیف الله و دخترش قبل از این که به این جا بیایند در خانه ی پدرم بودند.» بهت و حیرت رحیم آقا و عصمت پس از شنیدن جواب ناصر دیدنی بود. رحیم آقا آهسته گفت:« پس پدر تو بود که سیف الله و پروین را از خانه اش بیرون کرد. یعنی در واقع سیف الله نوکر خانه ی پدرت بود.» ناصر گفت:« من آن موقع در تهران بودم و اطلاعی از این موضوع نداشتم. وقتی برگشتم قضیه را فهمیدم.» رحیم آقا پس از ثانیه هایی تفکر گفت:« گمان نمی کنی که حق با پدرت باشد که مخالف این وصلت است؟ هرچه باشد تو یک ارباب زاده ای و پروین... اصلا از کجا معلوم که تصمیم تو یک هوس دوره ی جوانی نباشد و چند وقت دیگر هم از سرت بیرون برود. فکر نمی کنی که داری عجله می کنی؟ به هر حال تو جوان هستی و سرد و گرم روزگار را نچشیده ای، اما ما که عمری را گذرانده ایم این چیز ها را بهتر می دانیم. از قدیم این حرف آویزه ی گوشهایمان بوده که یکی از مسائل مهم برای ازدواج موافقت پدر و مادر است، حالا چه موافقت پدر و مادر دختر، چه پسر، فرقی نمی کند.» ناصر برای این که خیال رحیم آقا را راحت کند با اطن گفت:«باور کنید این هوس نیست. من تقریبا دو سال است که این تصمیم را گرفته ام. درست است که جوانم و کم تجربه ، ولی بچه هم نیستم که به کاری که می خوام بکنم واقف نباشم. در مورد رضایت پردم هم قصد دارم که بعد از ازدواج و به قول معروف وقتی که آب ها از آسیاب افتاد همه ی تلاشم را برای راضی کردن او به کار ببندم.» رحیم آقا متفکرانه چون بازپرسی که از متهم بازجویی کند پرسید:« پس با این حساب نباید با پدرت رابطه ی خوبی داشته باشی! با برادرت چطور؟» ناصر جواب داد:« او هم طرف پدرم است.» رحیم آقا ساکت شد. زنش از فرصت استفاده کرد و با لبخندی به

مهمانش گفت : ((بفرمایید آقا ناصر ، چایتان سرد نشود.))

عصمت در دل دعا می کرد که شوهرش دست از سوال کردن بردارد . به نظرش ناصر از هر جهت جوان شایسته ای بود . خصوصا وقتی که دریافت او از چه خانواده ای است ، هنگامی که او را با شوهرهای سه دخترش مقایسه می کرد ، ناصر را از هر نظر برتر و بهتر از آن ها می دید . البته او هنوز چیز زیادی از ناصر نمی دانست ، نه از کارو نه از خانه و زندگی اش ، اما حس زنانه اش به او می گفت که هر چه باشد از داماد بزرگش که کفاش است و یا آن دو تای دیگر که یکی کارگر نانوا و دیگری که به اصطلاح سرآمد دوتای اولی است و بقالی دارد بهتر می باشد . بالاخره عصمت چیزی را که دوست داشت زودتر بفهمد شوهرش از ناصر پرسید : (( حالا چه می کنی؟))

ناصر استکانش را روی نعلبکی نهاد و گفت : ((اگر منظورتان شغلم است ، حالا توی اداره ثبت احوال کار می کنم . البته کار چندان مهم و پردرآمدی نیست ولی خب فکر می کنم کفاف یک زندگی دونفره را بدهد .)) رحیم آقا سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت : (( پس کار دولتی داری ، خیلی خوب است .)) و بعد مثل این که داغ دلش تازه شده باشد ، ادامه داد : (( بلانسبت شما به نظر من آدم حتی اگر حمالی هم بکند ولی بداند که آخر هر ماه حقوقی می گیرد ، از خیلی از این کارهای آزاد بهتر است . من علیل اگر توانستم بروم دکان که هیچ وگرنه باید از گرسنگی بمیرم .)) عصمت با اشاره چشم و ابرو به شوهرش فهماند که حالا موقع این حرف ها نیست . رحیم آقا به خود آمد و پرسید : (( شب ها کجا می خوابی ؟ )) ناصر جواب داد : (( دو اتاق کوچک اجاره کردم ، همان جا زندگی می کنم . ))


romangram.com | @romangraam