#روناک
#روناک_پارت_46
در طی این روزها چند بار تصمیم گرفته بود که سری به خانه ی پدرش بزند اما منصرف شده بود.قصد می کرد که به دیدن پروین برود اما خویشتن داری می نمود.می دانست که در صورت بازگشت به منزل پدری اش،در صورتی که او را بخشیده و راه بدهند باید بهای سنگینی بپردازد،بهای از دست دادن اراده و شخصیتش که در این مدت آنقدر برای به دست آوردنش تلاش کرده بود.در نقطه ی مقابل پروین قرار داشت که در صورت انتخاب او می بایست خانواده اش را حداقل برای مدتی از دست داده و از دیدنشان صرفنظر می کرد.ناصر کاملا با روحیات پدر ،برادر و خواهرش آشنا بود.می دانست که آن ها به هیچ قیمتی حاضر به تایید تصمیم او نیستند و قبول این خواسته ی وی در توان هیچ یک از آن ها نیست.آگاه بود که مسئله ی پروین تنها قسمتی از این اختلافات است.بقیه ی ناراحتی ها و جنجال ها را زاییده ی ذهن پدر تلقی می کرد که در نتیجه ی تزریق سخنان سمی منصور بود.همچنین سر چشمه ی این همه دشمنی برادرش را خوب می فهمید.انگار که چیزی یادش آمده باشد یکباره از خیالات خود بیرون آمد و سرجایش نشست .دست در جیب کتش که نزدیکش قرار داشت کرد و مابقی پولش را در آورد و آن را شمرد.چیز زیادی از آن همه پس اندازش باقی نمانده بود.اسکناس ها را که شمرد آن ها را دوباره در جیبش قرار داد.از جا بلند شد .از توی قاب پنجره به آسمان نگاه کرد.سیاهی شب ته مانده ی روز را هم رفته رفته می بلعید.باید فکری برای تهیه ی شام می کرد.آخر او دیگر از آن شب در خانه ی خود می خوابید و ناچار به ماندن در مسافر خانه نبود.
* * *
پله ها را با عجله به امید ثانیه هایی زودتر رسیدن طی کرد و بالا رفت.هیجانی عجیب به او دست داده بود.پس از جستجوی زیاد در ادارات و شرکت هایی که گمان می رفت افراد جدیدی را استخدام کنند،سرانجام توانسته بود در اداره ی ثبت احوال و اسناد کاری دست و پا کند.هر چند که در ابتدای امر شغل مهمی به نظر نمی رسید،اما ناصر امیدوار بود که بتواند با پشتکار در کارش پیشرفت کند.مدارک مورد نیاز را چند روز قبل تحویل داده و آن روز را برای اطلاع از جواب نهایی امده بود.در دل دعا می کرد که کارش درست شده باشد و اشکالی پیش نیاید.
مقابل در اتاق رئیس اداره که رسید.چند لحظه ی تامل کرد و نفسی تازه نمود.سپس چند بار آهسته به در زد.صدای (بفرمایید داخل)که از توی اتاق شنیده شد.او را به درون فرا خواند.وارد شد و سلام کرد.مردی تقریبا پنجاه ساله که پشت میز بزرگی نشسته بود و قیافه ی عبوس داشت جواب سلام او را زیر لب داد.ناصر گفت:تقریبا یک هفته ی قبل برای استخدام آمدم .مدارکم را تحویل دادم فرمودید که امروز برای شنیدن نتیجه ی قطعی بیایم.رئیس سر بلند کرد ،با دقت ناصر را ورانداز نمود و این بار آمرانه گفت:بنشینید.ناصر مطیعانه روی یکی از مبل ها نشست و منتظر سوالات احتمالی رئیس ماند.مرد که در واقع اسمش آقای ملک پور بود اما در اداره همه او را آقای رئیس خطاب می کردند رو به ناصر پرسید:نامتان ناصر راد منش بود ،درست است؟ناصر جواب داد:بله همین طور است.رئیس گفت:با توجه به سن و سال و مدارکتان تا این جای کار که مشکلی نیست.اما چند نکته هست که باید قبل از هر چیز آن ها را یادآوری کنم.بعد از کمی مکث ،به صورت ناصر خیره شد و با لحن و کلماتی که می خواست در جوان جویای کار مقابلش تاثیر لازم را داشته باشد گفت:این جا یک اداره ی دولتی است و من هم رئیس این جا هستم .به نظر بیشتر کسای که توی این اداره کار می کنند من آدم خیلی سختگیری هستم.ولی به عقیده ی خودم سختگیری ،لازمه ی یک مدیریت درست در حیطه ی یک اداره یا سازمان است.به خاطر نوع کارمان هر روز آدم های زیادی از هر طبقه و دسته ی به این جا می آیند.اکثر مردم سواد ندارند و برای فهماندن موضوع ساده ی به آنها باید کلی حوصله به خرج داد.آن هایی هم که سواد دارند در پی فرصتی هستند تا سر دولت کلاه بگذارند.مخصوصا این آقایان خان و مالک که اگر امکانش باشد یک شبه خانه های مردم را هم غصب می کنند.کار ما هم که با اسامی و ارقام و پرونده ها ی مختلف است.پس دقت زیادی می طلبد .همه باید حواسشان جمع باشد.وای به حال یکی از کارکنان این جا اگر زمانی بشنوم که کار خلاف قانونی انجام می دهد .تو هم اگر می خواهی که این جا مشغول به کار بشوی باید حواست را جمع کنی که یک موقع خواسته یا نا خواسته مرتکب کاری نشوی که بعدا پشیمانی فایده ی ندارد.
romangram.com | @romangraam