#روناک
#روناک_پارت_45
* * *
همزمان با بیداری خورشید و آغاز کارش و پایان یافتن حکومت چند ساعته ی شب ،ناصر نیز از جا برخاست و بعد از شستن دست و صورت و خوردن صبحانه ی مختصر ،از مسافرخانه خارج شد .پس از ساعتی قدم زدن در شهر و سنجیدن تمام جوانب کار ،بالاخره در انجام تصمیمش راسخ شد و به جانب بانک به راه افتاد.می خواست ثابت کند که می تواند بدون اتکا به دیگران روی پای خود بایستد.او این موضوع را بارها ثابت کرده بود.ااما این بار بیش از هر کس دیگر می خواست که صحت آن را به خود ثابت کند چرا که پس از شنیدن حرف های شب قبل پدرش ،در توانایی خود کمی شک کرده بود.قصد داشت همه ی پس اندازش را از بانک دریافت کند و با آن زیر بنای یک زندگی مستقل را پایه ریزی کند.این پول متعلق به خودش بود و اگر اندکی شک داشت که از آن پدرش است به آن دست نمی زد.ولی حالا که از سوی پدرش رانده شده بود نمی توانست دست روی دست بگذارد تا شاید دگر بار پدرش او را ببخشدو چون گذشته به زنگی ادامه دهد.او اینک خود را هدف دارتر از قبل می دید .هدف هایی که در ان فقط مسئله ی ملک و پول و سود مطرح نبود.
پس از گرفتن پول که قدم نخست به شمار می آمد گام بعدی را هم در جهت یافتن خانه برداشت.موجودیش این اجازه را به می داد که به وسیله ی آن خانه ی کوچک و وسایل اولیه ی یک زندگی را خریداری کند.خانه های زیادی را دید ،اما هر کدام در نظرش دارای اشکالاتی بود.یکی در محله ی بدی قرار داشت.دیگری خیلی بزرگ یود.خانه ی را هم که پسندید قیمتش از توان او خارج بود. سرانجام پس از چند روز دوندگی و پرس و جو،از طریق یکی از دوستانش خانه ی پیدا کرد که از هر جهت مناسب حال او بود ،خانه ی جمع و جور و نقلی که در یکی از محله های آبرومند شهر قرار داشت.دارای دو اتاق کوچک و حیاطی دلنشین که چند درخت در ان کاشته شده بود.ناصر بعد از دیدن آن جا و اطلاع از قیمت آن دریافت که خانه ی مطابق با حال و روز و پول او همین خانه است.با صاحب آن صحبت کرد و طولی نکشید که به توافق رسیدند.چون صاحب خانه به پول آن احتیاج داشت ناصر به او قول داد در صورتی که خانه را هر چه سریعتر تخلیه کنند ،پول آن را یکجا به او بپردازد.
روزهای عید به پایان رسیده بود .شب هنگام ناصر از پشت پنجره ی اتاق مسافر خانه چشم به منظره ی خیابان مقابلش دوخته بود .فردا کارهای زیادی داشت و از همین رو برای رسیدن روز عجله می کرد.هنوز مهمترین کار یعنی پیدا کردن شغل را انجام نداده بود.قصد داشت تا همه ی کارهایش روبراه نشود ،به شراغ پروین نرود.خانه را که تهیه کرده بود ،خرید لوازم آن هم به نظرش کار زیاد سختی نمی آمد.پس اینک نوبت یافتن کار بود.نیروی جوانی و همین طور داشتن سواد و مدرک یقینا می توانست در راه پیدا نمودن شغلی مناسب و آینده دار او را کمک کند.در موعد مقرر خانه خالی شد و ناصر این بار با مقداری از باقیمانده ی پولش چیزهایی برای خانه خرید.ترجیح می داد هر آنچه که می خرد سالم و نو باشد تا اسباب خانه همچون زندگی جدیدش تازه و نو باشند.لوازم خریداری شده تا حدودی به فضای خانه حال و هوای زندگی بخشید اما هنوز تا خانه ی که مهیای یک زندگی باشد فاصله داشت.پس از چیدن اسباب ،برای رفع خستگی روی قالیچه ی اتاق طاق باز دراز کشید و به سقف روی سرش خیره شد.افکار مختلف چون حشراتی موذی با استفاده از سکوت خانه هر کدام به آرامی از پستوی مغزش بیرون می آمدند.
romangram.com | @romangraam