#روناک
#روناک_پارت_44
نفس در سینه ی همه حبس شده بود.هیچ کس جرات گفتن حرفی یا انجام کاری را نداشت.بچه ها از ترس گوشه ی ایستاده بودندو ایم منظره را نگاه می کردند.کوچکترین صدایی هم از ان ها شنیده نمی شد.ناصر آهسته گفت:باشد پدر،من می روم ،چون هر چه باشد این جا خانه ی شماست.فقط اجازه بدهید بروم و وسایلم را جمع کنم.خان پشتش را به او کرد و جوابی نداد.ناصر که به طبقه ی بالا رفت ،افراد کمی به خود شهامت دادند و به جبار خان نزدیک شدند.بدری و آقای الماسی از خان می خواستند که ناصر را ببخشد و از خانه بیرونش نکند.یکی با گریه و التماس و دیگری با زبان منطق و خواهش ،اما هیچ اما هیچ یک ثمری نبخشید.بدری با عصبانیت رو به منصور کرد و گفت:تو هم یک چیزی بگو.ناسلامتی ناصر برادرت است.حالا یک کاری کرده،خب جوان است.منصور که حالا خود نیز از کارش تا حدودی پشیمان شده بود با درماندگی گفت:چه بگویم؟
زیور روی مبل نشست،یک پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت:عاقبت عاشقی،آن هم عاشق یک دختر گدا شدن بهتر از این نمی شود.خوب شد آقا بزرگ به موقع فهمیدند و گرنه معلوم نبود چه می شد!آبروی همه می رفت.من جواب پدر و مادرم را چه می دادم؟بدری با خشم به زیور خیره شد و با غیظ گفت:تو دیگر خفه شو،هیچ کس نداند ما که می دانیم پدر و مادرت از کجا امده اند،پس بیخود حرف نزن.زیور که نمی توانست این اهانت را نادیده بگیرد خواست جوابی دهد که منصور فریاد زد:بس کنید دیگر.زیور تحمل نیاورد.بلند شد و به اتاق کناری رفت.ناصر لباس ها و لوازم شخصی اش را که در ساک نهاد ،چند جلد از کتابهایش را هم کنار آن ها جا داد.نمی دانست که این جدایی از خانواده اش تا کی به طول می انجامد .ولی مسلما زمان زیادی لازم بود تا اتفاق آن شب فراموش شود و به قول معروف دل او و پدرش با هم صاف شود.در ساک را بسته و از اتاق بیرون آمد.هنگامی که از پله ها پایین می آمد،صدا از کسی شنیده نمی شد انگار در این دقایق پر از تشویش سکوت تنها کاری بود که از دست ساکنان خانه بر می امد .به وسط حال که رسید خطاب به همه گفت:خداحافظ.سپس به پدرش که همچنان مانند مجسمه های باستان ایستاده بود و به یک نقطه خیره شده بود نگاهی کرد.بعد به سمت میز رفت .سویچ ماشین را روی آن گذاشت و گفت:خدانگهدار پدر.اما جبار خان هیچ عکس العملی از خود نشان نداد.ناصر که از هال خارج شد،بدری طاقت نیاورد و خواست که در پی او برود تا شاید کاری کند،ولی صدای خان او را بر جایش میخکوب کرد :گوش کن بدری ،اگر بخواهی دنبالش بروی حق نداری تو هم پایت را این جا بگذاری .از همان راهی که رفتی می روی و پشت سرت را هم نگاه نمی کنی.
بدری درمانده و مایوس بود.با چه ذوق و شوقی به کرمانشاه آمده بودند و و تصمیم داشتند تا پایان تعطیلات نوروز را بمانند.اما حالا با این اوضاع و احوال آن هم در اولین روز آمدنشان دیگر تحمل یک شب ماندن را هم در خود نمی دید.منصور در اتاق را پشت سرش بست و بعد جسم سنگینش را روی تخت انداخت.از خودش بدش می آمد.خود را مقصر اصلی این ماجرا می دید.نمی دانست چرا این کار را با ناصر کرده است.ناصری که آزارش به هیچ کس نرسیده بود.شاید همین خوبی زیاد برادرش آتش کینه و حسد را در دل او افروخته بود.به هر حال کار از کار گذشته بود.ناصر که از خانه بیرون نرفت،جبار خان یک آن احساس ندامت کرد.اما خیلی زود غرور بر او چیره شد و به خودش حق داد که جواب گستاخی و نمک نشناسی پسرش را این گونه دهد.در گذشته به هیچ وجه تصورش را هم نمی کرد که زمانی پسرش را از خانه بیرون کند.با خود گفت:ناصر بدترین کاری که یک فرزند ممکن است در حق پدرش بکند را در حق من کرده ،حالا هم بگذار سختی بکشد تا قدر عافیت را بداند.
در تاریکی شب پیاده در کوچه ها و خیابان ها شروع به قدم زدن کرد.صدای شادی و خنده و تبریک سال نو از درون بعضی از خانه ها به گوش می رسید .سکوت آرامبخش شب ،ناصر را به یاد خاطرات خوش گذشته انداخت .زمانی که پسر بچه ی بیش نبود و به همراه پدر و برادر و خواهرش به روستا می رفت.خاطرات ماهی گرفتن از روخانه ی قره سو.اولین تجربه ی شکار و سوارکاری آن هم در کنار پدر ،همگی جون نمایش یک فیلم از مقابل چشمانش می گذشت.شب قبل از عید از خوشحالی خوابش نمی برد.روز عید که می شد پدر دست در جیب می کرد و به او و منصور و بدری سکه ی به عنوان عیدی می داد.بوی خوش عود و اسپند خانه را پر می کرد.نوکرها از چند روز قبل خانه را تمیز کرده ،وقتی نوروز می رسید همه چیز آماده بود. رفتن به خانه ی اقوام و دوستان آن هم در عید چقدر برایشان لذت بخش بود.هر سه از بچگی همیشه با هم بودند.انگار نبودن مادر علتی شده بود برای نزدیکی هر چه بیشتر آنها.پدر که دایما درگیر کارها و زمین هایش بود پس آن ها بودند و دنیای زیبای کودکی شان.
سرما رفته رفته آزارش می داد.یک ساعتی می شد که از خانه بیرون آمده بود .می بایست جایی را پیدا می کرد تا شب را زیر سقف آن به صبح برساند.نمی خواست به منزل آشنایان یا دوستانش برود.چرا که خوش نداشت دیگران از ماجرای پیش آمده ی بین او و پدرش باخبر شوند.نور لامپ های روشن یک مسافرخانه در آن سوی خیابان او را متوجه خود ساخت.بدون این که تردیدی به خویش راه دهد به طرف مسافرخانه پیش رفت.همین که قدم به داخل نهاد ،مردی میانسال را دید که پشت میز ایستاده بود و دفتر مقابلش را ورق می زند.ناصر سلام کرد و گفت:یک اتاق می خواستم.مرد پس از چند لحظه تامل گفت:شانس آوردید یکی از اتاق ها خالی است.این موقع سال اتاق خالی کم پیدا می شود.حالا چند شب می مانید؟ناصر پاسخ داد:معلوم نیست.
مرد شناسنامه ی ناصر را از او گرفت و پس از این که چیزهایی را توی دفتر یادداشت کرد ،کلیدی را به او داد و گفت:از پله ها که بالا رفتید دست چپ،دومین اتاق.ناصر تشکر کرد و در جهت مسیری که مرد راهنمایی اش کرده بود حرکت نمود.در اتاق را باز کرد و داخل شد.اتاقی بود تقریبا دوازده متری که کف آن با موکت قهوه ی رنگی پوشیده شده بود.یک تخت خواب زهوار درفته هم در یک طرف آن قرار داشت.اتاق امکانات خوبی نداشت اما برای کسی که از خانه رانده شده بود خود غنیمتی به شمار می آمد.از ظهر تا به حال چیزی نخورده بود.ولی اصلا احساس گرسنگی نمی کرد.تهمت ها و توهین های نزدیکان در آن شب ،روح و جسمش را اشباع کرده و دیگر جایی برای حس چون گرسنگی باقی نگذاشته بود.
romangram.com | @romangraam