#روناک
#روناک_پارت_43

کار داشت بالا می گرفت.دیگر همه ی افراد خانه بلند شده بودند و سعی داشتند میانجیگری کنند.آقای الماسی روبروی پدر زنش ایستاد و گفت:شما خودتان را این قدر ناراحت نکنید ،هر مسئله ی با صحبت و آرامش حل می شود.به نظر من این فقط یک سو تفاهم ساده است.خان دامادش را کنار زد،قدمی به سمت ناصر رفت و گفت:سو تفاهم دیگر چیست؟ اصلا او مدتی است طور دیگری شده و حرف های تازه ی می زند.حالا هم بگذارید ببینم می خواهد چه غلطی کند.ناصر گفت:بر عکس پدر ،من احساس می کنم که شما عوض شده اید.رفتارتان با من نسبت به سابق زمین تا آسمان فرق کرده.خودم را توی این خانه بیگانه می بینم.مگر من چه گناهی مرتکب شده ام که خودم هم خبر ندارم؟بدری با ترس و دو دلی به پدرش گفت:ببخشید پدر ،ولی گمان نمی کنم ناصر اهل این حرف ها باشد.ولی من به ناصر اطمینان دارم .شما خودتان هم همیشه این را می گفتید.

منصور دلخور از حمایت خواهرش به او گفت:بدری ،وقتی درباره ی موضوعی چیزی نمی دانی اضهار نظر نکن.ناصرر خطاب به برادرش گفت:من چیزی نمی دانم.بدری هم همین طور .تو که از همه چیز باخبری حرف بزن.جبار خان به منصور گفت:آره منصور تو بگو،من که نفرت دارم حتی آن را به زبان بیاورم.

همه چشم به دهان منصور دوخته بودند.منصور آه عمیقی کشید و گفت:به نظر شما مسخره نیست که پسر اربابی عاشق کلفت خانه ی پدرش بشود؟زیور که از همه ی جریان آگاه بود پوزخندی زد.بدری ناباورانه پرسید:منظورت چیست؟چه کسی را می گویی؟منصور با انگشت ناصر را نشان داد و گفت:همین آقا ناصر که دلباخته ی پروین شده است.خنده دار است نه؟آدم یاد این فیلم های هندی می افتد.بدری به سختی گفت:پروین دختر سیف الله؟بعد رو به ناصر پرسید:داداش،این حرف ها درست است؟

ناصر که دیگر تحمل مخفی کردن رازش را نداشت و از طرفی همان روز تصمیم خود را برای گفتن همه چیز به خانواده اش گرفته بود،جواب داد:بله درست است.من دو سال است که می خواستم این موضوع را با شما در میان بگذارم اما فرصت مناسبی پیش نیامد .قرار بود امسال قضیه را بگویم.سپس رو به پدرش گفت:ولی مثل اینکه شما زودتر فهمیدید.بعد هم سیف الله و پروین را از خانه بیرون کردید در حالی که آن بیچاره ها گناهی نداشتند.ضمنا من هم کار خلافی نکرده ام.می خواستم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم..با این جمله ی محکم و بی با کانه ی ناصر،آن کور نوی امیدی که در دل خان باقی مانده بود و به او قوت قلب می داد که پسرش مرتکب چنین کاری نشده و به قول آقای الماسی همه این ها سو تفاهم بوده از بین رفت.بدری با پریشانی به ناصر گفت:شاید روین دختر خوبی باشد ولی این دلیل نمی شود که تو بخواهی با او ازدواج کنی.آخر او...ناصر گفت:اخر چه؟چون پدرش مال و منالی نداشت؟جبار خان به کنایه گفت:ولی تو که می خواستی برایش مال و ثروت به دست آوری مگر نه؟

ناصر بدون این که مقصود پدرش را دریابد گفت:البته،من قصد داشتم او را خوشبخت کنم ،هنوز هم می خواهم.جبار خان در حالی که از شدت خشم نفس نفس می زد پرسید:پس این هم راست است که تو می خواهی دارایی ام را از چنگم در آوری؟ناصر نمی دانست چه بگوید.منظور پدرش را نمی فهمید .جبار خان با صدای بلند گفت:پس همگی بقیه ی داستان را گوش کنید.این فرزند نا خلف می خواست مرا از هستی ساقط کند.می خواست از پشت به من خنجر بزند ولی به موقع همه چیز را فهمیدم و جلوی کار را گرفتم.حالا هم در کمال گستاخی جلوی من ایستاده و جر و بحث می کند.بعد مستقیم در چشمان پسرش نگاه کرد و گفت:ولی بدان تو هیچ چیز نیستی .اگر می بینی که آدم شده ی و با چهار نفر آدم درست و حسابی نشست و برخاست می کنی دولتی سر من است .کارت از من است.سوادت از من است.تو حتی پول تو جیبی ات را هم از من می گیری.اگر من نباشم که تو باید گوشه ی خیاباخنا گدایی کنی.حتی تو عرضه گدایی کردن هم نداری.تو بچه ی نا خلف حتی نمی توانی آب دماغت را بالا بکشی چه برسد بخواهی سر من کلاه بگذاری،من اگر می خواستم به کسی باج بدهم که الان به حال روز سیف الله افتاده بودم .هر کس که جلوی راهم قرار بگیرد چنان بلایی به سرش می اورم که مرغان آسمان به حالش زار بزنند .حتی اگر آن کس پسر خودم باشد.

سخنان جبار خان که یکی پس از دیگری سلسله وار از دهانش بیرون می آمد،نمکی بود که بر زخم درون ناصر که هر لحظه بزرگتر و چرکین تر می گشت ،پاشیده می شد.هیچ گاه تصور نمی کرد که در ذهن پدر یا اطرافیان چنین شخصیتی داشته باشد.این سوال که آیا به راستی او چون انسانی که هیچ اراده و توانایی از خود ندارد،در نظر دیگران جلوه کند آزارش می داد.فردی که متکی به سایرین مخصوصا پدرش است .ناصر همواره از این بابت که حمایت پدر را در کنار خود می دید احساس خرسندی می کرد.اما اینک دریافته بود که واژه ی حمایت پدری ،معنای دیگری یافته است.پس ناخودآگاه تحمل نیاورد و خطاب به جبار خان گفت:پدر،من هیچ وقت نخواسته ام و نمی خواهم که ریزه خوار کسی باشم حتی شما،فکر می کنم که در طی این چند سال به سهم خودم برایتان کار کرده ام.قصد منت گذاشتن را ندارم چون وظیفه ام بوده،همان طور که خرج تحصیل و خوراک و سایر چیزهای من هم وظیفه ی شما بوده.جبار خان با تمام توان فریاد کشید و گفت:از این خانه برو بیرون و دیگر پایت را این جا نگذار ،من از این به بعد پسری به اسم ناصر ندارم.ناصر مرد.


romangram.com | @romangraam