#روناک
#روناک_پارت_41
در این لحظه صدای رحیم اقا به گوش رسید که با صدای بلند همسرش را صدا می زد.عصمت بر خلاف میلش اتاق را ترک کرد.با رفتن او ناصر جراتی یافت و به پروین که ساکت و مغموم سرش را به زیر افکنده بود نظری افکند.پیراهن گلدارش جای خود را به جامه ی سیاه داده بود.سکوتی آزار دهنده بینشان حاکم بود.سرانجام ناصر برای آن که سکوت را بشکند گفت:تسلیت می گویم .پدرت مرد زحمتکشی بود.در این دنیا خیلی سختی کشید.من چند دقیقه ی پیش موضوع را از رحیم اقا شنیدم .اگر زودتر می فهمیدم ...پروین سخن او را قطع کرد و گفت:اگر می فهمیدید چه می کردید؟فکر نمی کنم تاثیری داشت.
ناصر با شنیدن این جملات از طرفی به پروین حق می داد و از طرف دیگر شنیدن این عبارات و با این لحن آن هم از زبان پروین برایش تعجب آور و در عین حال سخت بود.بر خود مسلط شد و گفت:حق داری از دست من ناراحت باشی.ولی باور کن من در مدتی که در تهران بودم از اتفاقات پیش آمده در این جا اطلاعی نداشتم.چند روز پیش که برگشتم به من گفتند که شما به دلخواه خودتان از آن جا آمده اید.البته حالا هم از همه ی جریان با خبر نیستم.نمی دانم به درستی چه اتفاقی افتاده .آمده ام تا اصل قضیه را از تو بشنوم.پروین پرسید:دانستن یا ندانستن آن چه فرقی به حالتان دارد؟بیهوده وقتتان را برای آمدن به اینجا تلف کردید.ناصر گفت:تا انجا که یادم هست هیچ وقت سوال مرا بی جواب نمی گذاشتی!پروین با لحن بی تفاوتی گفت:آن روزها سپری شد.حالا دیگر نه شما ارباب من هستید و نه من کلفت شما .آن زمان ها که شما به خودتان حق می دادید که با من و پدرم هر رفتاری بکنید دیگر گذشت.ناصر با رنجش گفت:من هیچ وقت به چشم یک خدمتکار به تو نگاه نکردم .اگر این طور بود که حالا این جا نبودم.
پروین بعد از کمی درنگ گفت:خیلی خب،برایتان تعریف می کنم.چند روز بعد از اینکه شما به تهران رفتید ،بعد از ظهر من و پدرم توی اتاق نشسته بودیم که در باز شد و برادرتان با عصبانیت داد زد:زود بیاید بیرون . من و پدر بیچاره ام از همه جا بی خبر توی حیاط رفتیم.یک دفعه پدرتان با غضب جلو آمد و عصایش را محکم بر سر پدرم زد.پیر مرد که توان ایستادن نداشت به زمین افتاد.پدرتان پشت سر هم بد و بیراه می گفت،فحش می داد و ما را متحم به کارهایی می کرد که روحمان نیز از آن ها بی خبر بود.حرف هایی می زد که از گفتنشان شرم دارم.به من می گفت که تو زیر پای پسرم نشسته ی و او را از راه به در کرده ی.خلاصه آخر کار هم برادرتان رفت توی اتاق،خرت و پرت های ما را آورد و ریخت کف حیاط.زنش هم بالای پله ها ایستاده بود و این منظره را نگاه می کرد.پروین ساکت شد .کمی بعد با صدایی بغض آلود ادامه داد:ما آدم های فقیری هستیم ولی هیچ وقت چیزی را به قیمت از دست دادن آبرویمان به دست نیاورده ایم.هرگز در زندگی این قدر احساس خواری نکرده بودم.یعنی حالا هم می گویید که از چیزی خبر ندارید؟ناصر پرسید:منظورت چیست؟یعنی من دروغ می گویم؟
پروین با ناراحتی گفت:مگر من خودم را به زور به شما تحمیل کردم؟ مگر من چه حرف هایی به شما گفتم که به من پیشنهاد ازدواج دادید؟البته پیشنهاد شما برای من خیلی ناگهانی بود .اصلا باورم نمی شد .از عواقب آن می ترسیدم ولی از آن جا که به شما اعتماد داشتم من هم به آینده خوشبین شدم.ولی شما جواب اعتماد مرا این گونه دادید.درست است که من در خانه ی شما کلفت بودم اما مثل همه ی آدم های دیگر غرور و شخصیت داشتم.شما و خانواده تان آن را هم از من گرفتید.مثل خیلی چیزهای دیگر.
ناصر می دید که پروین چه طور حرف های دلش را بیان می کند و برایش اهمیت ندارد که او ناراحت می شود یا نه.ناصر که او نیز اینک طاقتش را از دست داده بود گفت:تو حق نداری مرا متهم کنی.پیشنهاد من بدون قصد و غرضی بود.سپس کمی آرامتر شد و پرسید:ممکن است کسی موضوع را فهمیده و به پدرم گفته باشد.پروین گفت:پدرت چنان حرف می زد که انگار همه جا سایه به سایه با ما بوده و هر حرفی را شنیده است.حتی حرف هایی که آن شب توی باغ به من گفتید .ناصر نمی دانست که در دفاع از خود چه جوابی بدهد .مستاصل و درمانده بود.به ساعتش نگاه کرد دیگر ظهر شده بود .رو به پروین گفت:گوش کن پروین ،من هنوز هم قسم می خورم که در مورد پیش امدن این اتفاق گناهی نداشته ام اما قول می دهم که سر از ماجرا در آورم.
با گفتن این حرف از جا بلند شد و به سمت در رفت.پروین هم از جایش برخاست .اما قبل از اینکه بیرون برود برگشت و گفت:فقط می خواهم بدانم که هنوز هم حاضری زن من بشوی؟پروین با شنیدن این کلام ماتش برد.چرا که حتم داشت به خاطر سخنان گستاخانه اش ناصر را برای همیشه از دست داده است.اما اینک در کمال ناباوری می شنید که او یک بار دیگر تقاضایش را تکرار می کند.پروین چیزی نگفت و سکوت کرد.ناصر بی آنکه جوابی بشنود خارج شد.هنگامی که پروین ناصر را که دقایقی پیش به همراه عصمت وارد خانه شده بود ،دیده بود،می خواست همان دم از خانه بیرون برود ولی نمی دانست به کجا.دلش نمی خواست با ناصر روبرو شود.با او که به گمان خود باعث دربدری و گرفتاری شان شده بود.ولی حالا پس از رفتن او در حالی که وسط اتاق نشسته و زانوهایش را در بغل گرفته بود از خودش بدش می آمد.از این که چرا چنین برخوردی با ناصر داشته است.او که هیچ گاه کلام یا حرکتی را از جانب ناصر نشنیده و ندیده بود که به واسطه ی آن غمگین شود اینک خود چنین کاری را در حق او کرده بود.صدای ناصر را شنید که از رحیم آقا و زنش خداحافظی می کرد.عصمت از ناصر می خواست که برای ناهار بماند ولی او تشکر کرد و رفت.
romangram.com | @romangraam