#روناک
#روناک_پارت_40
ناصر که نمی خواست رحیم اقا و زنش بدانند که او پسر ارباب سیف الله است گفت:سیف الله یکی از آشناهایمان است وگرنه نسبتی با هم نداریم.در این وقت زن رحیم آقا که ناصر فهمیده بود نام او عصمت است سینی چای را مقابل مهمان گذاشت.سپس یکی از استکان ها را برداشت و به دست شوهرش داد.رحیم آقا پیش از آنکه جوابی دهد گفت:چایتان را میل کنید تا سرد نشده.ناصر تشکری کرد و استکان را برداشت .با خود فکر می کرد که اگر پدرش فهمید که پسرش برای یافتن سیف الله و پروین به چنین جایی آمده و هم صحبت مردی قهوه چی شده است چه حالی پیدا می کند!چای را که در سکوت خوردند رحیم آقا پرسید:حتما مدت زیادی می شود که سیف الله خان را ندیده اید؟ناصر جواب داد:تقریبا شش ماهی می شود.رحیم آقا گفت:پس با این حساب خبر ندارید که سیف الله مرده!
ناصر یکه ی خورد .نمی دانست چه بگوید.رحیم آقا ادامه داد:چهار ماهی می شود که فوت کرده .بیچاره بدتر از ما خیلی بی کس و کار بود.توی همان اتاق آن ور حیاط مرد.ناصر متعجب پرسید:یعنی همین جا زندگی می کرد؟
رحیم آقا آهی کشید و گفت:بله،تقریبا یک ماهی از پاییز گذشته بود.یک روز در خانه را می زدند.در را که باز کردم دیدم سیف الله و دخترش هستند.سال ها می شد آن ها را ندیده بودم.بیچاره ها به مرده بیشتر شباهت داشتند تا به آدم زنده .انگار خیلی ترسیده بودند .وقتی آمدند تو پرسیدم چه شده؟پروین که حرف نمی زد،فقط سیف الله بریده بریده گفت که اربابش بیرونشان کرده.پرسیدم:آخر برای چه؟قسم می خورد که خودش هم نمی داند.خلاصه بعد از اینکه ارباب بیرونشان می کند چون جایی را سراغ نداشته اند که بروند یکراست آمده بودند این جا .من هم وقتی فهمیدم که بعد از این جا .هیچ جا برای رفتن ندارند اتاق کناری را برایشان آماده کردم.تا توی آن زندگی کنند.فکر کردم درست نیست که پیر مرد و دختر جوان آواره ی کوچه و خیابان بشوند.
ناصر همچنان گوش به حرفهای رحیم آقا سپرده بود.او ادامه داد:خودتان که ملاحظه می فرمایید.وضع ما هم چندان تعریفی ندارد البته ناشکر هم نیستیم .خلاصه همین جا ماندگار شدند.مدتی سیف الله می رفت توی بازار و حمالی می کرد ،ولی چیز زیادی گیرش نمی آمد.هر چه هم در می آورد خرج تریاکش می کرد.خدا رحمتش کند اما از همان اول هم آدم بی خیالی بود.زن و بچه هیچ وقت برایش مهم نبود .طفلک پروین هم تا موقعی که آن خدا بیامرز زنده بود چوب ندانم کاری های او را خورد وگرنه چه کم از دخترهای هم سن و سالش دارد که باید توی جوانی چنین سرنوشتی پیدا کند.با این که مادر بالای سرش نبوده و پدر خوبی هم نداشته اما از نظر اخلاق و رفتار خیلی بهتر از آن دخترهایی که بابا و ننه بالای سرشان بوده بار آمده.وقتی پدرش مرد می خواست برود خانه ی مردم کار کند که به قول خودش سربار ما نباشد ولی من اجازه ندادم.گفتم خوبیت نداره دختر جوان تنهایی برود خانه ی غریبه ها کار کند .من و عصمت که بچه هایشان رفته اند سر خانه و زندگی شان،برای این که هم ما تنها نباشیم و هم پروین ،او را پیش خودمان نگه داشتیم.
عصمت که تا آن لحظه ساکت بود گفت:من و آقا رحیم به اندازه ی دخترهایمان دوستش داریم.ناصر با عجله پرسید:حالا کجاست؟ عصمت پاسخ داد:همین اتاق بغلی.رحیم آقا گفت:بعد از فوت پدرش به ما گفت که دوست دارد توی همان اتاق بماند . ما هم که دیدیم آن جا راحت تر است مخالفتی نکردیم .بعد رو به زنش کرد و پرسید:راستی عصمت ،پروین را نمی بینم؟عصمت جواب داد:توی اتاقش است .لابد می داند مهمان داریم خجالت می کشد بیاید تو.
ناصر به فکر فرو رفت .آیا پروین می داند که او این جاست؟آیا او هم به همین اندازه که اشتیاق دیدارش را دارد مشتاق دیدن وی است؟کمی به خود جرات داد و به رحیم آقا گفت:اجازه می دهید پروین خانم را ببینم؟حالا که سیف الله نیست باید موضوعی را به دخترش بگویم.رحیم آقا گفت:اشکالی ندارد ،حالا عصمت می رود و صدایش می کند.ناصر بلافاصله گفت:اگر اجازه بدهید من بروم او را ببینم.در مقابل این درخواست ناصر،رحیم آقا و عصمت به هم نگاهی کردند.این بار رحیم آقا نمی دانست چه جوابی دهد.در این فاصله ی کوتاه که از آشنایی اش با ناصر می گذشت از ظاهر او دریافته بود که به احتمال زیاد مهمانش از طبقه ی مرفه و از خانواده ی پولداری می باشد و تجربه ی در آشنایی با افراد مختلف این باور را به وی می قبولاند که ناصر از آن دسته جوانهایی نیست که لاابالی بوده و نگاه ناپاکی داشته باشد.پس بعد از اندکی تامل گفت:عیبی ندارد ،بفرمایید او را ببینید.عصمت زودتر از ناصر از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت . در اتاقی که پروین در آن زندگی می کرد رو به حیاط باز می شد.ناصر وقتی به مقابل در رسید آهسته چند بار به در زد. صدای عصمت از داخل شنیده شد که گفت:بفرمایید تو آقا ناصر .عصمت آمده بود که به پروین بگوید مهمان دارد و همچنین می خواست که در مورد مرد غریبه بیشتر بداند و بفهمد که چه کاری با او دارد.اما قبل از اینکه پروین به او جوابی دهد،ناصر داخل شد و قسمت پایین اتاق نشست.عصمت رو به او گفت:چرا آن جا؟بفرمایید بالا بنشینید.ناصر گفت":همین جا خوب است.نمی توانست به پروین نگاه کند.خود را به خاطر مرارت ها و سختی هایی که او در این مدت کشیده بود گناهکار می دانست.
romangram.com | @romangraam