#روناک
#روناک_پارت_39

ناصر فهمید که حق با پسرک است.نگاهی به رضا افکند و گفت:شاید آقا رضا بتواند چند دقیقه ی را این جا بماند تا تو برگردی.ناصر و جعفر منتظر جواب رضا بودند که او گفت:فقط به شرطی که زود برگردی،یک وقت نروی توی خانه و بنشینی.جعفر گفت:خیالت راحت باشد.موقع جدا شدن از رضا ،ناصر از درون کیف پولش اسکناسی پنج تومانی بیرون آورد،آن را به سمت او گرفت و گفت:بگیر قابلی ندارد.رضا که غافلگیر شده بود خود را عقب کشید و گفت:نه آقا،این چه کاری است؟مگر من به خاطر پول...اما هنوز حرفش تمام نشده بود که ناصر پول را در جیب جلوی پیراهن او گذاشت.بعد خداحافظی کرد و همراه جعفر از مغازه خارج شد.چند لحظه پس از رفتن آنها،رضا اسکناس را از جیبش در آورد و چند بار به پشت و رویش نگاه کرد.باورش نمی شد.اگر یک هفته از صبح تا عصر در مغازه کار می کرد پنج تومان گیرش نمی آمد.اسکناس را بوسید و سپس آن را روی پیشانی اش نهاد و با خوشحالی گفت:خدا بدهد برکت.

ماشین پس از گذشتن از دو خیابان کوتاه وارد کوچه های تنگ و باریکی شد که به سختی می توانست از آن ها عبور کند.محله ی قدیمی و شلوغی بود که خانه هایش دیوارهای بلند و درهای کوچکی داشتند.در انتهای یکی از کوچه ها جعفر با اشاره ی انگشت دری را نشان داد و گفت:همین جاست.ناصر مقابل در مورد نظر نگه داشت و همزمان با جعفر پیاده شد.جعفر گفت:من دیگر باید بروم.آقا رحیم بفهمد دکان را سپرده ام دست کس دیگری دلخور می شود.ناصر گفت:خیلی خی تو برو،از بابت زحمتی که کشیدی ممنونم.و پس از دست دادن،جعفر بلافاصله خداحافظی کرد و به راه افتاد.حالا ناصر بود و خانه ی که نصف رئز برای پیدا کردن صاحب آن شهر را جستجو کرده بود.کوبه ی در را چند بار به صدا درآورد.کمی بعد صدای زنی به گوش رسید که می گفت:صبر کن آمدم.

در که باز شد ،در چهار چوب آن زنی بلند قد و میانه اندام ظاهر گشت که پیراهنی بلند و تیره رنگ به تن و سربندی سیه به سر داشت.چشمان سرمه کشیده اش به همراه چند نقطه ی خالکوبی شده بر روی چانه اش به وی قیافه ی مرموز بخشیده بود .

چهره اش او را زنی تقریبا چهل و پنج ساله نشان می داد.ناصر گفت:سلام خانم.می بخشید.این جا منزل آقا رحیم است؟زن سر تا پای ناصر را ورانداز کرد و گفت:بله ،امری داشتید؟ناصر جواب داد:می شود خودشان را ببینم؟کاری با ایشان دارم.زن دوست داشت بداند جوانی با این سر و وضع با شوهرش چه کار دارد.خصوصا وقتی متوجه ی ماشین مقابل خانه شان شد و حدس زد که متعلق به همین جوان است .پس گفت:شوهرم حالش زیاد خوب نیست.حالا هم دراز کشیده،بفرمایید تو بت خودش حرف بزنید.ناصر سرش را پایین انداخت و در حالی که پا به درون می گذاشت گفت:با اجازه.زن از جلوی در کنار رفت و خود پیشاپیش ناصر به راه افتاد تا مسیر را نشانش دهد.ابتدا از راهروی تنگ و تاریکی گذشتند و سپس وارد حیاط شدند.دیوارهای بلند خانه های مجاور ،حیاط را از دو طرف محاصره کرده بود.در وسط حیاط حوض کوچکی دیده می شد.زن دری که اتاق را از حیاط جدا می ساخت و از شیشه بود باز کرد و سپس با صدای بلند گفت:رحیم اقا بیداری؟مهمان داریم.

ناصر داخل اتاق شد مردی را دید که طاق باز دراز کشیده بود.رحیم آقا مسن تر از زنش به نظر می رسید.با صدای همسرش هیکل لاغر و استخوانی اش را تکانی داد و بلند شد.ناصر رو به رحیم آقا گفت:لطفا راحت باشید .زیاد مزاحم نمی شوم.و بعد افزود :سلام رحیم آقا.رحیم اقا نگاهی به ناصر افکند و گفت:سلام جوان،چرا سر پا ایستاده ی ؟و سپس خطاب به زنش گفت:عصمت،به آقا پشتی تعارف کن.ناصر تشکری کرد و روبروی مرد صاحبخانه نشست.زن پشتی را از طرف دیگر اتاق برداشت و پشت مرد ناشناس نهاد.سپس به سمت سماوری که گوشه ی اتاق در حال جوشیدن بود رفت و مشغول دم کردن چای شد.

ناصر برای اینکه سر حرف را باز کند رو به رحیم اقا گفت:انشاالله که بلا به دور است.رحیم آقا سری به تاسف تکان داد و گفت:امان از این پیری و امان از این کمر درد لعنتی.پس از کمی سکوت،رحیم آقا پرسید:راستش را بخواهید بنده شما را به جا نمی آورم.فکر می کنم این هم یکی از عواقب پیری است که آدم فراموشکار می شود.ناصر مودبانه گفت:اختیار دارید ،شما نه پیر هستید و نه فراموشکار.اسم من ناصر است.حق دارید که مرا نشناسید چون ما تا به حال همدیگر را ندیده ایم.ولی با شما کاری داشتم که مزاحم شدم.نشانی این جا را هم از شاگردتان گرفتم.رحیم اقا گفت:خوش آمدید.بنده چه کاری می توانم برایتان انجام بدهم؟ناصر در جواب گفت:حقیقت این است که من دنبال سیف الله می گردم.اسم شما را هم از او شنیده ام.رحیم اقا با تعجب پرسید:سیف الله؟شما با سیف الله چه نسبتی دارید؟تا ان جا که من خبر دارم او هیچ کس و هیچ کاری توی این شهر نداشت.


romangram.com | @romangraam