#روناک
#روناک_پارت_38

زن سر تا پای ناصر را ورانداز کرد و گفت: " بله، امری داشتید؟"

ناصر جواب داد: " می شود خودشان را ببینم؟ کاری با ایشان دارم."

زن دوست داشت بداند جوانی با این سر و وضع با شوهرش چه کار دارد. خصوصا وقتی متوجه ماشین مقابل خانه شان شد و حدس زد متعلق به همین جوان است. پس گفت: " شوهرم حالش زیاد خوب نیست. حالا هم دراز کشده، بفرمایید تو با خودش حرف بزنید."

ناصر سرش را پایین انداخت و در حالی که پا به درون می گذاشت گفت: " با اجازه."

زن از جلوی در کنار رفت و خود پیشاپیش ناصر به راه افتاد تا مسیر را نشانش دهد. ابتدا از راهروی تنگ و تاریکی گذشتند و سپس وارد حیاط شدند. دیوارهای بلند خانه های مجاور، حیاط را از دو طرف محاصره کرده بود. در وسط حیاط حوض کوچکی دیده می شد. زن دری که اتاق را از حیاط جدا می ساخت و از شیشه بود باز کرد و سپس با صدای بلند گفت: " رحیم آقا بیداری؟ مهمان

و آهسته از دوستش پرسید :این آقا کیه؟رضا گفت:این آقا با اوستایت کار دارد.بالاخره نگفتی رحیم آقا کجاست؟جعفر گفت:کمرش درد می کند.امروز را مغازه نیامد.این بار ناصر پرسید:خانه اش را که بلدی؟جعفر گفت:بله اقا.ناصر سوال کرد:با من می آیی تا خانه ی رحیم آقا را نشانم بدهی؟جعفر نظری به مغازه و مشتری ها انداخت و گفت:پس دکان را چه کنم؟رحیم آقا بفهمد در دکان بسته است ناراحت می شود.


romangram.com | @romangraam