#روناک
#روناک_پارت_37
ماشین پس از گذشتن از دو خیابان کوتاه وارد کوچه ای تنگ و باریکی شد که به سختی می توانست از آن ها عبور کند. محله ای قدیمی و شلوغ بود که خانه هایش دیوارهای بلند و درهای کوچکی داشتند. در انتهای یکی از کوچه ها جعفر با اشاره انگشت دری را نشان داد و گفت: " همین جاست."
ناصر مقابل در مورد نظر نگه داشت و همزمان با جعفر پیاده شد. جعفر گفت:" من دیگر باید بروم. آقا رحیم بفهمد دکان را سپرده ام دست کس دیگری دلخور می شود."
ناصر گفت: " خیی خب تو برو، از بابت زحمتی که کشیدی ممنونم."
و پس از دست دادن، جعفر بلافاصله خداحافظی کرد و به راه افتاد. حالا ناصر بود و خانه ای که نصف روز برای پیاده کردن صاحب آن شهر را جستجو کرده بود. کوبه در را چند بار به صدا درآورد. کمی بعد صدای زنی به گوش رسید که می گفت: " صبر کن آمدم."
در که باز شد، در چهار چوب آن زنی بلند قد و میانه اندام ظاهر گشت که پیراهنی بلند و تیره رنگ به تن و سربندی سیاه به سر داشت. چشمان سرمه کشیده اش به همراه چند نقطه خالکوبی شده بر روی چانه اش به وی قیافه ای مرموز بخشید بود. چهره اش او را زنی تقریبا چهل و پنج ساله نشان می داد.
ناصر گفت: " سلام خانم، می بخشید، این جا منزل آقا رحیم است؟"
romangram.com | @romangraam