#روناک
#روناک_پارت_36

ناصر سؤال کرد :" با من می آیی تا خانه رحیم آقا را نشانم بدهی؟"

جعفر نظری به مغازه و مشتری ها انداخت و گفت:" پس دکان را چه کنم؟ رحیم آقا بفهمد در دکان بسته است ناراحت می شود."

ناصر فهمید که حق با پسرک است. نگاهی به رضا افکند و گفت: " شاید آقا رضا بتواند چند دقیقه ای را این جا بماند تا تو برگردی."

ناصر و جعفر منتظر جواب رضا بودند که او گفت: " فقط به شرطی که زود برگردی، یک وقت نروی توی خانه و بنشینی."

جعفر گفت: " خیالت راحت باشد."

موقع جدا شدن از رضا، ناصر از درون کیف پولش اسکناسی پنج تومانی بیرون آورد، آن را به سمت او گرفت و گفت: " بگیر قابلی ندارد." رضا که غافلگیر شده بود خود را عقب کشید و گفت: " نه آقا، این چه کاری است؟ مگر من به خاطر پول..." اما هنوز حرفش تمام نشده بود که ناصر پول را در جیب جلوی پیراهن او گذاشت. بعد خداحافظی کرد و همراه جعفر از مغازه خارج شد. چند لحظه پس از رفتن آن ها، رضا اسکناس را از جیبش در آورد و چند بار به پشت و رویش نگاه کرد. باورش نمی شد. اگر یک هفته از صبح تا عصردر مغازه کار می کرد پنج تومان گیرش نمی آمد. اسکناس را بوسید و سپس آن را روی پیشانی اش نهاد و با خوشحالی گفت: " خدا بده برکت."


romangram.com | @romangraam