#روناک
#روناک_پارت_34

ناصر به سمت صاحب مغازه که پشت پیشخوان نشسته بود رفت. پسرک نوجوان چایی را جلوی مشتری گذاشت و در همان حال نگاهی به مرد ناشناس کرد و دید که پس از کمی صحبت با اوستایش برگشت و گفت: " اوستایت اجازه داد، حالا برویم."

با هم که از آن جا خارج شدند، ناصر پرسید: " از این جا خیلی فاصله دارد؟"

پسر پاسخ داد: " نه زیاد، از این خیابان که پایین برویم سمت راست است."

ناصر به طرف ماشین رفت و گفت: " پس بیا بالا."

اتومبیل که حرکت کرد، پسر با دست مسیری را که باید بروند نشان داد. خیلی طول نکشید که ماشین مقابل قهوه خانه ای ایستاد و ناصر و همراهش پیاده شده و با هم به داخل رفتند. مغازه ای کوچک که چند میز و صندلی رنگ و رو رفته درون آن چیده شده بود. دیوارهای غبار گرفته اش پوشیده از عکس پهلوانان و کشتی گیران نامی بود. یکی از عکس ها صحنه جنگ بین رستم و سهراب را نشان می داد که در آن رستم سر فرزند پهلو دریده اش را بر روی زانوی خود نهاده بود. مردان کشتی گیر که بیشتر آن ها کرمانشاهی بودند با اندام ورزیده و برهنه شان گویی از درون عکس ها به انسان می نگریستند. در گوشه ای از قهوه خانه، مردی محکم به قلیان پک می زد و چند نفر دیگر هم سرگرم نوشیدن چای و صحبت کردن بودند.

پسرک همراه ناصر به سوی پسر دیگری که مشغول شستن استکان ها بود رفت. پسر با دیدن دوستش از کار کردن دست کشید و گفت: " به! سلام داش رضا، چه عجب از این طرف ها."


romangram.com | @romangraam