#روناک
#روناک_پارت_32

چون شب گذشته تا دیر وقت خوابش نبرد و اسیر این پرسش ها و خیالات پریشان بود. در اخر تنها نتیجه ای که عایدش شد این بود که باید پروین را پیدا کند و حقیقت امر را از زبان او بشنود. اما پیدا کردن پیرمرد و دختری جوان در میان انبوه خانه ها و مردمانش، آن هم بدون هیچ آدرس یا سرنخی تقریبا محال بود. حتی احتمال داشت که آن ها در طی این مدت از آن شهر رفته باشند. به مغزش فشار آورد تا بلکه نشانه ای از آن ها بیابد. ناگهان کلمه رحیم چون نور ضعیف یک شمع در دل تاریکی در گوشه ای از خاطرش درخشید. رحیم، نامی که آن را دو، سه بار در سال های گذشته حین صحبت با سیف الله از او شنیده بود. سیف الله از رحیم آقا به عنوان هم ولایتی خود نام می برد که در جوانی به شهر آمده و حالا صاحب قهوه خانه ای بود. ناصر آن موقع بی تفاوت از کنار این اسم گذشته و تلاش بیشتری برای شناخت او نکرده بود. اما حالا همین واژه تنها سرنخ موجود برای رسیدن به گمشده اش بود. در ظاهر یافتن قهوه خانه ای در سطح شهر که صاحب آن رحیم آقا باشد بسیار مشکل می نمود اما غیر ممکن نبود.

صبح علی الطلوع ناصر بدون این که در مورد علت بیرون آمدنش از خانه حرفی به سایرین بزند سوار ماشین شد و راه خیابان ها را در پیش گرفت. نقاطی از شهر که احتمال وجود قهوه خانه ای در آن می رفت همه را گشت. از در گاراژ تا سه راه نواب و میدان وزیری و از آن جا تا میدان شهناز و سپس چهار راه اجاق هم را در پی یافتن قهوه خانه رحیم آقا جستجو کرد. حتی از گذر علاف خانه هم چشم پوشی نکرد. هنگامی که پیاده از کوچه باریک و طویل آن می گذشت، صدای برخورد چکش و پتک با آهن گداخته سراسر کوچه را پر کرده بود. صدای چانه زدن مشتری ها با فروشندگان اجناس در پیاده روها و بوق ممتد اتومبیل های در حال عبور از خیابان و فریاد اعتراض صاحبان گاری به رانندگان ماشین ها به گوش می رسید. قل قل قلیان و به هم خوردن استکان ها از داخل قهوه خانه ها نوایی دیگر را در ذهن شنونده ایجاد می کرد. در بعضی از نقاط نیز عطر خوشایند آرد برنج به همراه روغن حیوانی که از اندرون نان برنجی پزی ها به بیرون می تراوید و در فضا پخش می شد اشتهای عابران را بر می انگیخت. انگار هر خیابان یا گذری در دل خود آهنگ و تصنیف به خصوصی داشت.

نزدیک ظهر بود. ناصر با دیدن قهوه خانه ای ماشین را نگه داشت. همین که وارد دکان شد. پسرک تقریبا پانزده ساله ای که به نظر شاگرد مغازه می آمد به ناصر گفت: " بفرمایید بنشینید. اساعه چایی را خدمتتان می آورم." ناصر جمله ای را که طی چند ساعت گذشته چندین بار بیان کرده بود بار دیگر تکرار کرد و گفت: " من دنبال قهوه خانه رحیم آقا می گردم، چنین کسی را می شناسی؟"

پسرک کمی فکر کرد و سپس گفت: " این رحیم آقا چه جور آدمی است؟ منظورم این است که چه شکلی است ؟ پیر است یا جوان؟"

ناصر گفت: " قیافه اش را نمی دانم. چون تا به حال ندیده امش، ولی فکر می کنم آدم سن و سال داری باشد."

پسر بار دیگر اندکی فکر کرد و سپس جواب داد: " من قهوه خانه ای را می شناسم که صاحبش مردی به اسم رحیم آقاست، ولی مطمئن نیستم همانی باشد که شما دنبالش می گردید."


romangram.com | @romangraam