#روناک
#روناک_پارت_31
سهراب سر عقب برد و گفت : "نه، آنها دیگر نمی آیند، من می دانم. آقا بزرگ به آنها گفت اگر یک بار دیگر اینجا ببیندشان آن ها را می کشد."
ناصر به صورت مغموم سهراب نگاه کرد و پرسید: " تو از کجا می دانی؟"
سهراب آب دهانش را قورت داد و گفت: " من می دانم. آن روز من مریض بودم. داداش اردشیر و اردلان و مهری رفته بودند خانه مامان پوران، ولی من ماندم خانه. نمی دانی عمو، یک دفعه صدای بلندی شنیدم. از پشت پنجره به حیاط نگاه کردم. دیدم چیزهای پروین و بابایش ریخته روی زمین و آقا بزرگ با پا آن ها را پرت می کند. پروین هی گریه می کرد و بابایش هم پاهای آقا بزرگ را گرفته بود. آقا بزرگ هم حرف های بدی به آنها می زد. بعد به بابام گفت که آن ها را از خانه بیرون کند و گفت اگر دوباره آن ها را ببیند می کشدشان."
سهراب از حرف زدن باز ایستاد و پرسید: " عمو، مگر آن ها چه کار کردند که آقا بزرگ بیرونشان کرد؟"
ناصر توان جواب دادن به برادرزاده اش را نداشت. به سختی گفت: " نمی دانم."
سپس به آرامی سهراب را بر زمین گذاشت. او به حرف بچه ها ایمان داشت و می دانست که بچه ها نمی توانند دروغ بگویند، آن هم دروغی به این بزرگی. پس حتما در غیاب او اتفاقی افتاده بود. مطمئن بود که نمی تواند از طریق پدر با برادر و حتی زن برادرش چیزی در این رابطه دستگیرش شود. چرا که اگر آن ها قصد گفتن حقیقت را به او داشتند، صبح همان روز در جواب سؤالش اصل قضیه را عنوان می کردند. حالا دیگر بجز پرسش های قبلی در مورد علت نبودن سیف الله و پروین، سؤالات دیگری هم به ذهنش هجوم می آورد. از خودش می پرسید: " یعنی حرف های امروز صبح پدر و منصور همگی دروغ بود؟ مگر من یکی از اعضای این خانواده نیستم؟ چرا واقعیت را از من پنهان می کنند؟ چرا رفتار آنها با من عوض شده؟ آیا ممکن است مرتکب خطایی شده باشم که خودم از آن بی خبرم؟ "
romangram.com | @romangraam