#روناک
#روناک_پارت_29
خواست برود که دوباره رو به بچه ها کرد و گفت: " من برای ناهار بر نمی گردم، به بقیه بگویید که منتظر من نباشند. خداحافظ بچه ها."
با گفتن این جمله بیرون رفت و در را پشت سرش بست. غرق در افکار دور و نزدیک در امتداد کوچه خلوت به راه افتاد. موقعی که برگشت ساعت سه و نیم بعد ازظهر را نشان می داد. توانسته بود که در طول روز چند تن از دوستانش را ببیند. اما کسی را که خیلی مشتاق دیدارش بود هنوز نیافته بود. به پنجره اتاقک خیره شد، گویی منتظر بود تا چهره پروین را چون سابق در پشت آن نظاره کند. اسیر خیالات خویش بود که صدایی او را به خود آورد. رمضان بود که از اتاقش بیرون آمده و با تعجب مسیر نگاه ارباب جوان را که بر درِ اتاق میخکوب شده بود نظاره می کرد. به کنار ناصر آمد و بعد از کمی خجالت گفت: " سلام عرض کردم آقا.چرا اینجا نشسته اید؟ بفرمایید بالا تا برایتان چای بریزم."
ناصر سرش را به جانب وی چرخاند و گفت: " رمضان، خانه زیادی ساکت است. ماشین پدرم هم که توی حیاط نیست. جایی رفته اند؟"
رمضان جواب داد: " خانم و بچه ها داخل خانه هستند، به گمانم بچه ها خوابیده اند. ماشاالله هزار ماشاالله از صبح مشغول بازی و جست و خیز بودند. آقا قبل از ظهر بود که به برادرتان فرمودند که می خواهند بروند دیدن یکی از آشنایان، هنوز هم تشریف نیاورده اند."
به نظر ناصر، منصور و پدر در چند ماه اخیر رابطه شان بسیار صمیمی شده بود. او در گذشته مدام شاهد اختلاف نظرهای آن ها بود. پدرش منصور را متهم به حقه بازی و دغلکاری می کرد و منصور هم عقیده داشت که پدرشان مستبد و خودرأی است و به دلیل بالا رفتن سنش قادر به اداره اموالش نیست.منصور هیچ گاه جرأت بیان نظراتش را نداشت، ولی ناصر این موضوع را به خوبی می دانست. اما حالا می دید که نه تنها از آن اختلافات اثری نیست بلکه آن دو بیش از حد معمول با یکدیگر مراوده دارند، به طوری که انگار او را به عنوان پسر دیگر خان وجود خارجی ندارد و کسی او را نمی بیند. ناصر قلبا از این موضوع یعنی دوستی پدر و برادرش خشنود بود اما در این دوستی از جانب برادرش اطمینان نداشت. ناصر بلند شد تا به درون خانه برود.در همان موقع سهراب را دید که به او نزدیک می شود. حالت چهره اش نشان می داد که تازه از خواب بیدار شده است. به کنار ناصر آمد و با لحن کودکانه اش گفت: " سلام عمو، کی برگشتی؟"
ناصر او را بغل کرد و گفت: " همین الان آمدم عمو جان."
romangram.com | @romangraam