#روناک
#روناک_پارت_28
ناصر او را بغل کرد و گفت: همین الان آمدم عموجان در این وقت اختر که از یک سمت حیاط به طرف دیگر آن می رفت به ناصر سلام کرد. وقتی دور شد سهراب سر را به گوش ناصر نزدیک برد و گفت: می دانی عمو من از این زن رمضان اصلا خوشم نمی آید. ناصر قیافه متعجبی به خود گرتف و پرسید: چرا سهراب جان؟ سهراب نگاهی به پشت سر انداخت و وقتی مطمئن شد که اختر رفته است گفت : آخر عمو نمی دانی چه زن بداخلاقی است . نه با ما می خندد نه بازی می کند . اصلا بازی بلند نیست . ناصر خندید و گفت: آخه عزیزم او که بچه نیست با شما بازی کند. سهراب فورا گفت: پس چرا پروین با ما بازی می کرد؟ او هم بزرگ بود .
ناصر با شنیدن نام پروین لحظه ای ساکت شد اما خیلی زود گفت: ناراحت نباش سهراب شاید دوباره پروین و باباش برگردند. سهراب
ناصر به یکباره تصمیم گرفت که از خانه بیرون برود، شاید هم سری به دوستانش که مدتی می شد آن ها را ندیده بود بزند. پس کتش را برداشت و از حیاط گذشت. نزدیک در شده بود که اردلان صدا زد: " کجا می روی عمو؟ "
ناصر برگشت و گفت: " جایی نمی روم می خواهم کمی قدم بزنم."
این دفعه اردشیر پرسید: " عمو ماشین نمی بری؟"
ناصر نگاهی به ماشین کرد و گفت: " نه، پیاده می روم."
romangram.com | @romangraam