#روناک
#روناک_پارت_27
جبارخان که دیگر حوصله اش سررفته بود با عصبانیت بلند شد و گفت: گوش کن ناصر آنها فقط نوکر این خانه بودند و ما آقای آنها حتی وقتی هم که خدمت مارا می کردند هیچ مسئولیتی در قبالشان نداشتیم چه برسد به حالا که با میل خود رفته اند اگر هم دیدی که چند سال آنها را نگه داشتم گفتم انسانهای بدبخت و آواره ای هستند . آن ها را به این خانه راه دادم که دولتی سر من نانی گیرشان بیاید وگرنه ان پیرمرد تریاکی و دختر بی چشم و رویش لیاقت لیسیدن خاک پای ما راهم نداشتند. فهمیدی پسر؟ جبارخان پس از ادای این جملات کوبنده ناصر را تنها گذاشت و در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت: منصور بیا بالا کارت دارم.
منصور همچون بچه ای حرف گوش کن خود را سریع به پدر رساند و با او همگام شد. حرف های پدر چون تیری زهرآلود بر قلب ناصر نشسته بود. دیگر تنفس در فضای داخل خانه برایش مشکل می نمود. غمگین و آزرده خاطر به حیاط رفت و روی ایوان ایستاد بچه ها را می دید که چه شادمانه می دویدند و سروصدا می کردند . پسرها با پا توپ را برای یکدیگر می فرستادند و این وسط مهری بود که با جیغ های نازک خود از آن ها می خواست که او را هم بازی دهند. پسران نیز هرچند وقت یکبار توپ را به سمت او پرتاب می کردند. ناصر اندیشیدکه دنیای بچه ها واقعا دنیای پاک و زیبایی است . دنیایی که در آن کینه و نفرت جایی ندارد. به حرف های پدر فکر کرد. او چگونه می توانست در مورد آدم ها این طور قضاوت کند؟ اگر انسانی از لحاظ دارایی از دیگران پایین باشد آیا سایرین حق دارند او را خوار شمرده توهین کنند و به وی نسبت ناروا دهند. پدرش همواره از سیف الله به عنوان پیرمرد تریاکی نام می برد در حالی که خود نیمی از عمرش را پای منقل گذرانده بود و پروین را متهم به بی ادبی می کرد در صورتی که این حرف ها شایسته دخترانی دیگر نظیر شهلا بود .
با خود گفت: ای کاش تو پدرم نبودی و یا من پسر تو نبودم تا می توانستم در چنین مواقعی حرف دلم را راحت و بدون ترس بیان کنم. ولی در حال حاضر تو پدرم هستی و احترامت بر من که فرزندت باشم واجب است . اما پدر حس می کنم رفته رفته این پرده حجب و حیای میان ما در حال از بین رفتن است . خدا کند که احساسم به من دروغ گفته باشد.
ناصر به یکباره تصمیم گرفت که از خانه بیرون برود شاید هم سری به دوستانش که مدتی می شد آنها را ندیده بود بزند. پس کتش را برداشت و از حیاط گذشت . نزدیک در شده بود که اردلان صدا زد کجا می روی عمو؟ ناصر برگشت و گفت: جایی نمی روم می خواهم کمی قدم بزنم . این دفعه اردشیر پرسید: عمو ماشین نمی بری؟ ناصر نگاهی به ماشین کرد و گفت: نه پیاده می روم . خواست برود که دوباره رو به بچه ها کرد و گفت: من برای نهار بر نمی گردم به بقیه بگویید که منتظر من نباشند. خداحافظ بچه ها . با گفتن این جمله بیرون رفت و در را پشت سرش بست . غرق در افکار دور و نزدیک در امتداد کوچه خلوت به راه افتاد.
موقعی که برگشت ساعت سه و نیم بعد از ظهر را نشان می داد توانسته بود که در طول روز چند تن از دوستانش را ببیند. اما کسی را که خیلی مشتاق دیدارش بود هنوز نیافته بود. به پنجره اتاقک خیره شد گویی منتظر بود تا چهره پروین را چون سابق در پشت ان نظاره کند. اسیر خیالات خودبش بود که صدایی او را به خود آورد. رمضان بود که از اتاقش بیرون آمده و با تعجب مسیر نگاه ارباب جوان را که بر در اتاق میخکوب شده بود نظاره می کرد. به کنار ناصر آمد و بعد از کمی خجالت گفت: سلام عرض کردم آقا چرا این جا نشسته اید؟ بفرمایید بالا تا برایتان چای بریزم ناصر سرش را به جانب وی چرخاند و گفت: رمضان خانه زیادی ساکت است . ماشین پدرم هم که توی حیاط نیست جایی رفته اند ؟ رمضان جواب داد : خانم و بچه ها داخل خانه هستند به گمانم بچه ها خوابیده اند . ماشاالله هزار ماشاالله از صبح مشغول بازی و جست و خیز بودند. آقا قبل از ظهر بود که به برادرتان فرمودند که می خواهند بروند دیدن یکی از آشنایان هنوز هم تشریف نیاورده اند.
به نظر ناصر منصور و پدر در چند ماه اخیر رابطه شان بسیار صمیمی شده بود. او در گذشته مدام شاهد اختلاف نظرهای آنها بود پدرش منصور را متهم به حقه بازی و دغلکاری می کرد و منصور هم عقیده داشت که پدرشان مستبد و خود رای است و به دلیل بالا رفتن سنش قادر به اداره اموالش نیست . منصور هیچ گاه جرات بیان نظراتش را نداشت ولی ناصر این موضوع را به خوبی می دانست اما حالا می دید که نه تنها از آن اختلافات اثری نیست بلکه آن دوبیش از حد معمول با یکدیگر مراوده دارند به طوری که انگار او به عنوان پسر دیگر خان وجود خارجی ندارد و کسی او را نمی بیند. ناصر قلبا از این موضوع یعنی دوستی پدر و برادرش خشنود بود اما در این دوستی از جانب برادرش اطمینان نداشت . ناصر بلند شد تا به درون خانه برود. در همان موقع سهراب را دید که به او نزدیک می شود. حالت چهره اش نشان می داد که تازه از خواب بیدار شده است . به کنار ناصر آمد و با لحن کودکانه اش گفت: سلام عمو کی برگشتی ؟
romangram.com | @romangraam