#روناک
#روناک_پارت_26
در این حین پدرش را دید که به قصد استراحت به طرف اتاقش می رفت ناصر از پشت سر گفت: ببخشید پدر می خواستم سوالی بکنم. جبارخان حدس می زد که پسرش در مورد چه چیزی می خواهد بپرسد. بدون این که سر برگرداند گفت: باشد برای فردا حالا خیلی خوابم می آید. ناصر مصرانه گفت: فقط یک سوال راجع به سیف الله . خان خشمش را فرو خورد و با تحکم گفت:نشنیدی ؟ گفتم فردا ناصر غافلگیر از این رفتار پدر به سمت پله ها رفت و روی آنها نشست .
پدرش هرچند مرد خوش خلق و مهربانی نبود اما نصر هر وقت سوالی از او می کرد یا به مشکلی بر می خورد وی را کمک می کرد و جواب پرسشش را می داد. اما این بار نمی دانست که چرا در جواب سوالش چنین واکنشی را از جانب او دیده بود. در کل رفتار پدرش از زمانی که بازگشته بود برایش طور دیگری می نمود آن اشتیاقی که خود برای دیدن پدر و برادرش و سایر افراد خانواده داشت در آنها نمی دید. با ناامیدی بلند شد و به سوی اتاق خود رفت . در را که بست به طرف گرامافونی که هدیه ای جالب از طرف یکی از دوستانش بود رفت و صفحه ای را برروی آن نهاد. لحظه ای بعد صدای خواننده آن که یکی از ترانه های کردی را با نوایی غم انگیز می خواند در اتاق طنین انداخت .
آفتاب دل انگیز بهاری که بر زمین می تابید پرندگان بار دیگر بر سر شاخه ها شروع به خواندن کردند. ناصر از جایش که برخاست احساس کرد که همه خستگی های راه را از تنش به در رفته است . بعد از مدت ها دوری از خانه اینک دوباره توانسته بود در خانه زیبا و قدیمی پدرش چند ساعتی را به استراحت بپردازد . هرچند افکار مختلف و مغشوشی او را تا پاسی از شب بیدار نگه داشته بود اما با این حال می خواست که روز را با نشاظ و امیدواری شروع کند و حتما از علت غیبت سیف الله و دخترش باخبر شود. دست و صورتش را شست و برای خوردن صبحانه پایین رفت دید که همه اعضای خانواده حتی بچه ها نیز زودتر از او سر میز حاضر شده اند. ناصر با صدای بلند گفت: سلام بر همگی صبح همه به خیر جبارخان نگاهی به سرتاپای پسرش انداخت و گفت: چی شده پسر ؟ چند روزی که تهران بوده ای عادت به تنبلی کرده ای؟
هرچند لحن پدر جدی بود اما ناصر از سخن او نرنجید و در جواب لبخندی زد و در حالی که پشت میز می نشست گفت: پدر من تغییری نکرده ام ولی فکر می کنم شما ها ماشاالله سحرخیزتر از سابق شده اید. منصور جرعه ای از چایش را نوشید و گفت: روزهای عید که انسان یا مهمان دارد یا مهمانی می رود بایدهم زود بیدار شود. مهری رو به مادرش پرسید: مامان امروز کجامی رویم؟ زیور نگاهی به منصور انداخت و بعد گفت: نمی دانم ببینم پدرت چه می گوید. منصور که زن و بچه هایش را منتظر جواب دید گفت: فعلا صبحانه تان را بخورید تا بعد پس از صرف صبحانه بچه ها به حیاط رفتند زیور هم به اتاقش رفت تا لباسهای خود و شوهر و بچه هایش را مرتب کند تا اگر احیانا تصمیم رفتن به جایی گرفته شد آماده باشند.
جبارخان روی مبلی نشست و مشغول تماشای برنامه تلویزیون شد. ناصر به طرف پدرش آمد مقابل او نشست و به آرامی گفت: پدر حوصله دارید با هم حرف بزنیم؟ جبارخان که به نظر می آمد بیشتر حوصله شنیدن صدای مرد گوینده را دارد تا صدای پسرش را پرسید: حرف؟ در مورد چه حرف بزنیم؟ ناصر گفت: به گمانم زمانی که من این جا نبوده ام اتفاقاتی توی این خانه رخ داده خان با حیرت گفت: چه اتفاقی ؟ ناصر گفت : اتفاق مهمی که نه منظورم همین آمدن رمضان و زنش و نبودن سیف الله و پروین است . در این لحظه منصور که تلفنی با یکی از دوستانش صحبت می کرد خداحافظی کرد گوشی را گذاشت و به سمت پدر و برادرش آمد . خانه درجواب گفت : رمضان و اختر چند ماهی می شود که از روستای خود به شهر آمده اند یکی از آشنایان که آن ها را می شناخت به ما معرفی شان کرد آدم های ساده ولی زرنگی هستند حالا می فهمم که انسان نباید تا وقتی که کسی را نشناخته او را به خانه اش راه بدهد.
جبارخان خوب می دانست که پسرش بیش از این که مشتاق شنیدن چگونگی آمدن رمضان و زنش باشد میل دارد از علت نبودن سیف الله و پروین بداند. ناصر پرسید: پس سیف الله چی شد؟ مگر او را نداشتید؟ این بار به جای پدر منصور جواب داد: نه سیف الله و دخترش قبلا از این خانه رفته بودند ناصر با عجله گفت: کجا؟ آنها که جایی را نداشتند . منصور دگر بار گفت : ما نمی دانیم فقط یک روز سیف الله امد و به پدر گفت: آقا اگر اجازه بدهید ما از اینجا برویم پدر اول راضی نبود ولی بعد که دید سیف الله اصرار می کند دیگر مخالفتی نکرد. موقع رفتن هم مقداری پول به آنها داد. ناصر بلافاصله پرسید: یعنی شما بالاخره نفهمیدید آنها می خواستند کجا بروند؟
romangram.com | @romangraam