#روناک
#روناک_پارت_25
شهلا یک سال از امیر کوچکتر بود اما باهوش تر و زرنگ تر از او نشان می داد. برادر و خواهر به آرامی زیرگوش یکدیگر نجوا می کردند و آهسته می خندیدند. شهلا هر از گاهی با دست موهای پریشانش را به عقب می زد و گاه از زیر چشم به ناصر و حرکاتش نگاه می کرد. در هردوی آنها بی حوصلگی و نوعی لاقیدی و بی تفاوتی به اطرافیان دیده می شد . ناصر به یادش آمد زمانی که پدرش برای اولین بار موضوع ازدواج او و شهلا را پیش کشید چگونه او مودبانه اما مصمم از پدرش خواست که دیگر در این رابطه با این مقوله صحبتی به میان نیاورد. چراکه به نظر او شهلا به هیچ وجه همسر مناسبی برایش نبود . شهلا نیز ناصر را جوانی متحجر با باورهای پوچ و قدیمی می پنداشت که به زن تنها به چشم یک کنیز زرخرید نگاه می کند و هیچ آزادی رابرای زن روا نمی داند. در گذشته چندبار که شهلا خواسته بود سر صحبت را با ناصر باز کند او در جواب فقط به گفتن چند کلمه اکتفا کرده بود و سپس به بهانه ای او را ترک کرده بود. اما شهلا پسران زیادی را سراغ داشت که آرزویشان ساعتی گفتگو و گذراندن وقت با او بود. تنها شخصیت مثبت این خانواده از دیدگاه ناصر روح انگیز بود زنی مهربان و بی ریا که عاشق شوهر و بچه هایش بود. هرچند محبت بیش از حد اندازه او به فرزندانش اثری منفی در تربیتشان نهاده به طوی که آنها از این علاقه زیاد مادرانه سواستفاده کرده و در کنار بی توجهی های پدرشان چون دو گیاه هرز رشدمی کردند.
ناصر اجازه خواست که برود و لباس هایش را عوض کند. وقتی داخل اتاقش شد دلش می خواست که همان وقت بخوابد و تا صبح فردا کسی بیدارش نکند. اما چند دقیقه ای که گذشت دریافت که دیگر بیشتر از آن درنگ جایز نیست وباید به رسم ادب نزد سایرین برگردد. شب فرا رسید و نرفتن مهمانان حاکی از آن بود که برای شام دعوت شده اند. لباس هایش را را که عوض کرد به پشت پنجره رفت و نگاهی به حیاط انداخت . یک دفعه به یاد پروین و پدرش افتاد. از زمان آمدنش فرصتی پیش نیامده بود تا راجع به آنها سوال کند. از میان پنجره زن تازه وارد را دید که از اتاق سیف الله خارج شد و کمی بعد شوهرش نیز در حالی که قابلمه ای در دست داشت بیرون آمد.
فکر کرد که شاید سیف الله یا پروین مریض هستند و یا این که برای دیدن قوم و خویش یا دوستی رفته اند. اما خوب که فکر کرد فهمید امکان ندارد که پدرش در چنین وقتی از سال که مهمانان زیادی به خانه اش می آمدند به آنها یا هر خدمتکار دیگری اجازه رفتن به جایی را بدهد. و از طرفی سیف الله فامیل یا آشنایی در شهر نداشت که بخواهد به دیدنشان برود. ناصر تصمیم گرفت که به جای ایستادن در اتاق و سوال و جواب کردن از خود به حیاط برود و پاسخش را بیابد.
از پله ها پایین آمد و به سمت حیاط می رفت که پدرش او را صدا زد و پرسید کجا می روی ناصر ؟ ناصر برگشت و گفت: می روم حیاط. جبارخان سوال کرد: کار به خصوصی در حیاط داری ؟ ناصر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نه فقط می خواستم هوایی بخورم . خان گفت: هوا خوری باشد برای یک وقت دیگر تو از موقعی که آمده ای چیزی در مورد کارخانه به ما نگفته ای ناصر گفت: آخر شما هم چیزی نپرسیدید . خان آمرانه گفت: خب حالا می پرسم بیا بنشین این جا و تا وقت شام برایمان از کارخانه و وضع کار بگو ناصر برگشت و روبروی پدرش نشست و شروع کرد به گفتن آنچه که می دانست از پیشرفت کار آینده کارخانه و خلاصه حرف هایی را که از شریک پدرش شنیده بود همه را بیان کرد. زیور و روح انگیز به اتاق دیگری رفته بودند اما امیر و شهلا توی هال حضور داشتند و فقط جایشان را تغییر داده بودند.
تقریبا دوساعتی پس از صرف شام افراد خانواده برزو خداحافظی کردند و از جبارخان و خانواده اش خواستند که به زودی به منزل آنها بروند. به محض رفتن مهمانان زن و مرد جوان و تازه وارد مشغول تمیز کردن خانه شدند. مرد بشقاب های میوه و ظرف های آجیل را از روی میز جمع می کرد و به آشپزخانه می برد و زنش ان ها را می شست. ناصر در حالی که دست ها را در جیبش فرو برده بود وبه دیوار تکیه داده بود آنها را می نگریست. آرام به مرد نزدیک شد و پرسید: اسمت چیه ؟ مرد سر بلند کرد و گفت: کوچک شما رمضان ناصر با اشاره به زن سوال کرد : همسرت است ؟ رمضان جواب داد بله آقا ناصر دوباره پرسید: چند وقت است که به این خانه آمده ای ؟ رمضان حالت متفکرانه ای به خود گرفت و پاسخ داد: فکر می کنم پنج ماهی بشود. و سپس رو به زنش که از آشپزخانه بیرون آمده بود گفت: مگر نه اختر؟ زن که حالا ناصر می دانست نامش اختر است گفت: نمی دانم فقط یادم هست که وسط های پاییز بود ناصر این بار پرسید: سیف الله و دخترش کجا هستند؟ مرد خدمتکار قیافه ای متعجب پیدا کرد و گفت: والله من از وقتی که خدمت آقا هستم کسی را با این اسم ندیده ام ناصر با عجله گفت : پروین خانم چطور؟ مرد روستایی و ساده دل که گمان می کرد سیف الله و دخترش با خان نسبتی دارند گفت: والله این خانم هم که شما می فرمایید بنده افتخار خدمت کردن به ایشان را هم نداشته ام.
ناصر از این پاسخ لبخندی زد و گفت: خیلی خب برو به کارت برس.
romangram.com | @romangraam