#روناک
#روناک_پارت_24
همین که ماشین وارد حیاط شد بچه های منصور به استقبال عموی خود آمدند. صدای کودکانه و شادشان در میان هم گم شده بود. همگی لباس های نو و زیبایی به تن داشتند و اردشیر در کت و شلوار مشکی رنگی که پوشیده بود بزرگتر از سنش نشان می داد. ناصر برادرزاده هایش را بوسید. و وقتی به مهری رسید او را از زمین بلند کرد و روی شانه هایش نهاد و دور خود چند بار چرخید . هنگامی که او را به زمین گذاشت مهری از خنده ریسه می رفت. مردجوان ناشناس در حیاط را که بست به کمک ناصر آمدو چمدان را از دست او گرفت. از همان جا نگاهی به اتاقک گوشه حیاط که سیف الله و پروین در آن زندگی می کردند انداخت اما چیزی دستگیرش نشد. در میان حلقه بچه ها به طرف خانه می رفت که با دیدن چند جفت گفتی در جلوی در ورودی که رو به اردشیر کرد و پرسید: وکی توی خانه است ؟ اردشیر جواب داد: مهمان داریم عمو برزو با زن و بچه هایش برای عیدی دیدنی آمده اند.
با شنیدن این پاسخ ناصر چند گامی به در مانده ایستاد . اگر شوق دیدار پدر و برادرش نبود. هیچ میلی برای رفتن به داخل نداشت . برزو از دوستان نزدیک جبارخان خوشش نمی آمد. به نظر وی برزو از آن دسته آدم هایی بود که جز مال و ثروت و افزودن به آن در زندگی هدفی نداشت و به همین دلیل از حال زن و فرزندانش نیز غافل شده و وظیفه خود را به عنوان همسر و پدر از یاد برده بود. اما بر خلاف نظر ناصر پدرش عقیده داشت که برزو مردی باهوش و با شهامت است که توانسته بدون هیچ ارث و میراث یا سرمایه ای مال و منالی به هم بزند.
هنوز میان رفتن یا نرفتن مردد بود که در باز شد و منصور را مقابلش دید. دو برادر پس از مدت ها دوری یکدیگر را در آغوش گرفتند. منصور به شوخی گفت: حالا چرا بعد از این همه وقت این جا ایستاده ای ؟ نکند چند ماه که نبوده ای خجالتی شده ای یا این که دیگر راه را بلند نیستی ؟ عیبی ندارد بیا برویم خودم راه را نشانت می دهم با این حرف دوبرادر همراه هم قدم به هال گذاشتند . مهمانان با دیدن مسافر از راه رسیده از جایشان بلند شدند. ناصر به همه سلام کرد و بعد جلو رفت و با مردان حاضر روبوسی کرد آنگاه که همه افراد سرجای خود نشستند وی نیز مبل خالی کنار برادرش را انتخاب کرد و نشست.
وقتی که سرگرم احوالپرسی و تبریک سال نو با حاضرین جمع بود لیوانی شربت روی میز جلوی گذارده شد سررابلند نمود تا آورنده شربت را که فکر می کرد پروین است ببیند اما فرد مورد نظر زنی جوان و نسبتا چاق بود که لباس های محلی به تن داشت صدای زن را شنید که به او گفت: سلام آقا خیلی خوش آمدید و پس از ادای این حرف به آشپزخانه رفت و ناصر را با انبوهی سوال باقی گذاشت. حدس زد که این زن جوان می بایست همسر همان مردی باشد که در بدو ورود دیده بود.
ناصر غرق در افکارش بود که صدای برزو او را متوجه خود کرد که پرسید : چی شده آقا ناصر ؟ خیلی ساکتی مثل که حواست جای دیگری است . جبارخان لبخند معناداری زد و گفت: چیزی نیست برزو از خستگی راه است . و سپس از پسرش سوال کرد : حال بدری و بچه هایش چه طور بود ؟ هنوز سیامک ناخوش است ؟ ناصر پاسخ داد: همگی خوب بودند سیامک هم حالش تا حدودی بهتر شده فکر می کنم برای چهارم یا پنجم فروردین به کرمانشان بیایند. در این بین روح انگیز زن برزو گفت : مدتی می شود بدری جان را ندیده ام ماشاالله از آن زن های نمونه ای است که نظیرش کم پیدا می شود یک بار که انسان با او برخورد می کند مجذوب رفتارش می شود ای کاش فرصتی دست بدهد و توی این روزهای عید بازهم ببینمش زیور از این تعریف ناراحت شد چینی به پیشانی انداخت رویش را به جانب درهال برگرداند و سپس خطاب به روح انگیز گفت : ببخشید من بروم حیاط ببینم بچه ها چه می کنند.
در حقیقت رفتن به حیاط بهانه ای بود برای این که ادامه صحبت هایی که ممکن بود بازهم در تعریف از خواهرشوهرش عنوان شود را نشنود . ناصر نگاهی به پیرامون خود انداخت . فضای خانه مثل روزهای آغازین هر سال از تمیزی برق می زد. بر روی میز وسط هال انواع خوراکی ها ی مخصوص عید مانند: آجیل میوه شیرینی های رنگارنگ از جمله نان برنجی و کاک دیده می شد. خیلی از ظرف ها دست نخورده به همان حالت باقی بودند. ناصر به برزو نظری افکند. برعکس پدرش که آدمی لاغر اندام بود با سری کم مو که قسمت جلوی آن مانند کف دست صاف و بی مو می نمود . کت و شلوار اتو کشیده به همراه کراوات راه راهش او را لاغر تر نشان می داد . در قسمت چپ برزو پسرش امیر قرار داشت . جوانی تقریبا بیست ساله که ظاهرش چون جوان های غرب زده ای می مانست که ناصر نمونه اش را هر روز در مسیرها و سرکوچه چه در شهر خودش و چه در تهران بسیار دیده بود. پسرک جوان روی مبل ولو شده و پاهایش را به جلو کشیده و در کنار او خواهرش شهلا نشسته بود.
romangram.com | @romangraam