#روناک
#روناک_پارت_22
پروین در سکوت حرف های او را میشنید اما نمی توانست که حتی کلمه ای هم در جواب صحبت های وی به زبان آورد و همین خاموشی او به ناصر فهماند که پروین چون همیشه صبور است و مقاوم.
هنگامی که ماشین از حیاط خارج شد دیدگان پروین به دری که پس از رفتن ناصر پشت سر او بسته شد خیره ماند. صدای زیور او را به خود آورد که با صدای بلند گفت: حواست کجاست پروین؟ بیا بالا صبحانه بچه هارا بده می خواهند بروند مدرسه و سپس مطیعانه پشت سر زیور به راه افتاد. منصور نگاهی گذرا به چهره او افکند. خوب می دانست که پروین ناراحت است و این را هم می دانست که این غصه حالای او در مقایسه با مشکلات چند روزه آینده که وی و پدرش با آن روبرو خواهند شد چیزی نیست . تا این جا از نقشه خود راضی بود و چشم به روزهای نیامده داشت . آفتاب صبح آن روز پاییز در مقایسه با روزهای مشابه از دلچسبی خاصی برخوردار بود.
دم غروب بود که ناصر وارد خیابان های طویل و شلوغ تهران شد. پایان یافتن یک روز کاری و برگشتن مردان خسته از سرکار و رفتن به سوی منزل باعث شده بود تا حرکت ماشین ها در این ساعت کندتر از معمول صورت گیرد . یکسره اتومبیل را به سمت خانه خواهرش هدایت کرد و پس از حدود بیست دقیقه مقابل در خانه شوهر خواهرش که در یکی از نقاط نسبتا خوب تهران قرار داشت توقف کرد. بعد از این که زنگ را فشار داد طولی نکشید که آقای الماسی در را باز کرد پس از سلام و روبوسی از همان مقابل در رو به حیاط داد زد : بدری خانم مژده بده بالاخره برادرتان تشریف آوردند.
سیاوش و سیامک قبل از مادرشان خود را به ناصر رساندند و دایی را در آغوش کشیدند. ناصر پیش از رفتن به داخل سوغاتی هایی را که با خود همراه آورده بود از ماشین پیاده کرد و آنها را به دست بچه ها داد. بدری با اشتیاق به جانب ناصر آمد او را بوسید و به وی خوشامد گفت هرچند کها از آخرین ملاقاتشان مدت چندانی نمی گذشت اما رفتارها به گونه ای بود که انگار ماه هاست همدیگر را ندیده اند.
پس از صرف شام در محیطی صمیمی افراد خانه دور هم نشستند و از هر دری حرف زدند. صحبت ها بیشتر در باره ایام تابستان گذشته و خاطرات به یاد ماندنی آن بود. آن قدر گفتند و خندیدند که شب به نیمه رسید و در این بین هیچ کس گذشت زمان را احساس نکرده بود. ناصر وقتی به ساعتش نگاه کرد تعجب نمود از این که چطور با وجود خستگی راه در یک روز رانندگی بی وقفه اینک تا این وقت شب بیدار مانده است آقای الماسی سیاوش را که روی مبل خوابش برده بود بغل کرد و پس از گفتن شب به خیر به ناصر او را به سوی اتاقش برد. بدری رو به برادرش کرد و گفت: از بس که مهمان کم به این خانه می آید ما هم راه و رسم میزبانی را از یاد برده ایم والا تو را تا این موقع شب با حرف هایمان بیدار نگه نمی داشتیم . ناصر گفت: شما را نمی دانم ولی من زیاد خوابم نمی آید . بدری لبخندزنان گفت: آره جان من قیافه خسته و چشم های پف کرده ات خودش همه چیز را نشان می دهد. می دانی چیست ناصر ؟ ما چون این جا تا حدودی بیگانه ایم به محض اینکه کسی را همزبان خودمان می بینیم دیگر ولش نمی کنیم و حسابی مخش را با حرف هایمان می خوریم. حالا تو شانس آوردی که ما زمان زیادی نیست که از کرمانشاه آمده ایم. اگر دو سه ماه دیگر می آمدی آن وقت باید تا صبح بیدار می نشستی.
از این حرف بدری خواهر و برادر به خنده افتادند. آنگاه بدری ناصر را به اتاقی که برایش آماده کرده بود راهنمایی کرد. اتاق مناسب و جمع و جوری بود و وسایل لازم را برای زندگی و استراحت در خود داشت . ناصر داخل رفت و بعد از این که از پشت پنجره نگاهی به منظره بیرون انداخت رویش را به سمت خواهرش چرخاند و گفت: اتاق خوبی است در کل خانه خوبی دارید . بدری گفت: ولی چه فاید چون تا آخر زمستان بیشتر در این جا نیستیم. ناصر پرسید: آخر برای چه ؟ بدری پاسخ داد: آقا بهانه کرده که مسیر خانه تا محل کارش خیلی فاصله دارد و همین باعث می شود که بعضی وقت ها دیرتر به سر کارش برسد. برای همین می خواهد با فروش این جا خانه ای نزدیک جایی که کار می کند بخرد . خب دیگر بیشتر از این مزاحم خوابت نمی شوم .اگر چیزی لازم داشتی حتما صدایم کن. از من می شنوی فردا را حسابی استراحت کن و از روزهای بعد برو کارخانه . سپس شب به خیر گفت و از اتاق خارج گشت.
romangram.com | @romangraam