#روناک
#روناک_پارت_21
اوضاع و احوال آنجا را از نزدیک ببین راستش من دیگر به این شریکم چندان اعتماد ندارم . نگران این هستم که نکند خرج تراشی بکند و کلاه سرمان بگذارد. ناسلامتی نصف آن کارخانه با پول ما و به اسم ماست ولی ما همه کارها را به آنها سپرده ایم و خودمان این جا بیکار نشسته ایم. به هر حال خوب است که یکی از ما هم آن جا باشد.
منصور در تایید حرف های پدرش گفت: آره ناصر حق با پدر است تو برو و خیالت از بابت کارهای اینجا راحت باشد. حقیقتش را بخواهی اگر پدر اجازه می داد خیلی دلم می خواست که من به جای تو بروم. بعد از چند ماه کار و زحمت یک مسافرت خیلی می چسبد. هم سیاحت است و هم تجرات . تاصر پوزخندی زد و گفت: آره سیاحت آن هم این موقع سال منصور گفت : اتفاقا حالا بهترین وقت برای مسافرت کردن است . خان گفت: من به بدری زنگ زده ام به او گفتم که قرار است به زودی ناصر به تهران بیاید. سفارش کرده ام که اتاقی را برایت آماده کنند. تا بهار که نمی توانی در هتل یا مسافرخانه سرکنی . تو به خانه آقای الماسی می روی و همان جا ساکن می شوی و هرچند وقت یکبار مارا از پیشرفت کارها باخبر می کنی . شاید با آمدن زمستان کار تکمیل کارخانه کند بشود ولی من می خواهم که لحظه به لحظه در جریان کارها باشم ناصر پرسید: ولی من هنوز نمی فهمم که چرا باید این همه مدت را در تهران بمانم؟
خان بی حوصله از ادامه این گفتگو پاسخ داد : فقط پنج شش ماه طول می کشد قرار نیست که برای همیشه آنجا بمانی . همسن و سال های تو می روند فرنگ و چندسال را به تنهایی توی غربت سر می کنند. اما تو هنوز نرفته بهانه می آوری ناصر چون پدرش را مصمم دید گفت: از قرار معلوم تصمیم ها از قبل گرفته شده چشم پدر هرچه شما بگویید حالا باید کی حرکت کنم؟ جبارخان گفت: پس فردا خوب است ماشین را هم ببر آن جا لازمت می شود.
ناصر از این فرمان ناگهانی پدرش هنوز متعجب بود و دلایل او را از این خواسته به درستی درک نمی کرد اما با این حال خود را آماده رفتن می نمود. همه اهل خانه موضوع سفرناصر به تهران را می دانستند. پروین که پس از حرفهای آن شب ناصر روزنه امیدی نسبت به آینده و جر قه های یک عشق پاک و ساده در دلش به وجود آمده بود اینک پس از شنیدن این خبر بی اختیار غمی بر روی قلبش سایه افکنده بود و حس می کرد که از هم اکنون دلش برای ناصر و آن نگاههای مهربان و همراه با لبخند همیشگی اش که دائم بر گوشه لبهایش خودنمایی می کرد تنگ شده است . از خودش و این احساس تازه خجالت می کشید و از این که می دید چطور به این سرعت خود را در بند یک پیمان ساده و قولی پنهانی ساخته است می ترسید.
صبح خیلی زود پیش از همه افراد خانه از خواب بیدار شد وسایل سفر را شب قبل آماده کرده بود و در گوشه ای نهاده بود. لباسهایش را که پوشید از پله ها پایین آمد و قبل از هرکاری به آشپزخانه رفت . سماور روشن نشان می داد که بازهم پروین سحرخیزترین فرد آن خانه است . در این لحظه پروین که به آشپزخانه می آمد با دیدن ناصر در آن جا جاخورد. سلام و صبح به خیری گفت و ناصر جوابش را دید . پروین با دیدن او به یکباره فراموش کرد که برای چه به آشپزخانه آمده است ناصر به شوخی گفت: اگر می شود صبحانه را زودتر آماده کن وگرنه این آدم مسافر باید با شکم گرسنه راهی دیارغربت شود.
پروین پس از شنیدن این حرف تازه آن موقع یادش آمد که به چه منظوری به آنجا آمده است . با عجله دست به کار شد و ناصر هم برای شستن دست و رویش از آشپزخانه خارج شد. وقتی که برگشت بساط صبحانه را آماده بر روی میز مشاهده کرد. پروین وقتی مطمئن شد که همه چیز مهیاست خواست بیرون برود که صدای ناصر او را در چهارچوب در از حرکت بازستاند. ناصر پس از کمی تامل این طور شروع کرد من باید به خواست پدرم به تهران بروم و احتمالا این سفر تا پایان زمستان طول می کشد برای من هم این همه مدت دوری از این جا سخت است . اما چاره ای نیست و باید بروم. باورکن پروین من قصد داشتم همین روزها موضوع را آن طور که خودم تصمیم گرفته بودم به پدر بگویم اما نشد . شاید هم قسمت در این بود که ما چند ماه دیگر صبر کنیم اما قول می دهم که وقتی برگشتم همه چیز روبراه شود هر دوی ما باید تا آن موقع صبر کنیم تا چشم به هم بزنیم زمستان گذشته و من برگشته ام.
romangram.com | @romangraam