#روناک
#روناک_پارت_20

شب وقتی ناصر به خانه بازگشت و همراه ماشین وارد حیاط شد،جبار خان از پشت پنجره ی طبقه ی بالا او را می نگریست.نگاه های ناصر و پروین به هم و صحبت کردنشان با یکدیگر تا ساعاتی قبل خیلی معمولی و طبیعی در نظر خان جلوه می کرد، اما اکنون حتی سلام کردن پروین به پسرش هم معنا و مفهومی خاص پیدا کرده بود.پروینی که تا همان روز به عقیده ی خان دختر سر به زیر و نجیبی بود،پس از صحبتهای منصور اینک در نگاه وی دخترک بی حیا و جلفی می آمد که حتی از رودابه هم خیانتکارتر بود، گرگ هایی گرسنه و خطرناک را در لباس میشی در اطراف خود مشاهده می کرد که هر چه زودتر، قبل از این که او را بدرند، باید از شرشان خلاص شد.

***

ناصر که از این درخواست غیر مترقبه جاخورده بود با تعجب پرسید:

«ولی پدر نگفتید چرا من باید من به تهران بروم،آن هم در این وقت سال؟»

خان استکان کمرباریکی چای را سر کشید و جواب داد:«گفتم که برای رسیدگی به امور کارخانه. من که نمی توانم، منصور هم کلی مسئولیت دارد،زن و بچه دارد.پس فقط تو می مانی که هم جوانی و باسواد و هم بار سنگینی به دوشت نیست.در ثانی چه وقتی بهتر از الان که کار و بارمان سبک شده و مثل ماه های قبل سرمان شلوغ نیست.»ناصر دوباره پرسید:

«فرار است من آنجا چه کار کنم؟»خان گفت:«نمی خواهد کار زیادی بکنی، فقط چند روز یک بار به سروقت کارخانه برو،سری به آن بزن و


romangram.com | @romangraam