#روناک
#روناک_پارت_19



خان کمی اندیشید. به نظرش نقشه ی منصور بد نمی آمد. گفت: «وقتی مادرتان مرد شما سه تا هنوز بچه بودید. تو منصور که از بقیه بزرگتر هستی

آن موقع ها هم سن و سال حالای اردشیر بودی،به زور ده سالت می شد. چند ماه پس از مرگ مادرتان برای این که در غیاب من کسی بالای سرتان باشد با رودابه ازدواج کردم.دختر یکی از خان های قدیمی بود که پدر و مادرش هردو مرده بودند و بعد ار آنها با برادرش زندگی می کرد. فکر می کردم که رودابه هم مادر خوبی برای شماها می شود و هم زن خوبی برای خودم اما نمی دانستم که چه ماری را به خانه آورده ام.هنوز یک سال نگذشته بود که یک روز صبح رودابه غیبش زد. نه فقط او،بلکه تمام طلاها و جواهراتی که در خانه بود یک دفعه با رفتن او ناپدید شد. خیلی سعی کردم که پیدایش کنم ولی انگار او قطره ی آبی بود که به زمین رفته بود. پس از خیانت رودابه دیگر نسبت به همه ی زنها بدبین شدم و قسم خوردم که از این پس هیج زن غریبه ای را به خانه ام راه ندهم. ولی من باز هم اشتباه کردم وچند سال بعد سیف الله و پروین را به این جا آوردم.هیچ وقت حتی به خواب هم نمی دیدم که خطری از جانب آنها متوجه من باشد. اما این خطر همیشه بوده و من آن را نمی دیدم. یک خطر که نه دو خطر،یکی از طرف غریبه ها و دیگری پسرم.»

جبار خان به یکباره صدایش را بالا برد و گفت:«اما این دفعه فرق دارد، دیگر نمی گذارم که به من خیانت کنند.هنوز خاطره ی بد آن یکی جلوی چشمانم است.باشد منصور،من پیشنهادت را قبول می کنم ولی وای به حالت اگر آن طوری که گفته ای نباشد و ناصر بی گناه باشد و بدا به روزگارت که اگر توهم بخواهی به من خیانت کنی.»

جبار خان پس از شنیدن صحبت های منصور،دیگر از آن پس لحظه ای آرام و قرار نداشت.حالا نه تنها ناصر و پروین و سیف الله بلکه تمام اطرافیان به نظرش قصد توطئه و دسیسه علیه او را داشتند ، عملی که در دنیا بیش از هر چیز دیگری ار آن متنفر بود.تحمل دیدن آن سه نفر را نداشت .

وقتی سیف الله را می دید که تلوتلو خوران از حیاط می گذشت و یا اینکه چشمش به پروین می افتاد که مشغول پختن غذا بود نفرتش به آخرین درجه ی خود می رسید، چرا که حس می کرد آن ها در پس این ظاهر آرام و معصوم، از چه افکار شیطانی برخوردار هستند.


romangram.com | @romangraam