#روناک
#روناک_پارت_18
جبار خان با غضب گفت: «پس چرا حالا این ها را می گویی؟ اگر تو هم ریگی درکفش نداری چرا زودتر مرا با خبر نکردی؟» منصور قیافه ی حق به جانب گرفت و گفت: «اطمینان داشتم که حرف مرا قبول نمی کنید. حالا هم چندان مطئمن نیستم که گفته هایم را باور کرده باشید. شما طوری حرف می زنید که انگار من مرتکب این کارها شده ام نه ناصر.»
پس از کمی سکوت، وقتی منصور احساس کرد که پدرش گفته های او را باور کرده و حالا برای تصمیم گرفتن درمانده است. گفت: «پیشنهادی دارم پدر، من می گویم که کمی صبر کنید. دست نگه دارید و بیرون انداختن سیف الله و دخترش را چند روزی عقب بیندازید.» جبارخان نعره زد: «یعنی باز وجود نحسشان را توی این خانه تحمل کنم. نه امکان ندارد.» منصور با اصرار گفت: «فقط چند روز،
گوش کن پدر، ناصر جوان خامی است، در غیر این صورت که عاشق چنین کسی نمی شد. گفتم که اگر شما حالا آن ها را بیرون بیندازید مسلماً ناصر با این علاقه ای که به پروین دارد پی آن ها را می گیرد.» خان فریاد کشید: «برود به جهنم، می خواهم سر به تنش نباشد.» منصور با زیرکی گفت: «آن موقع فکر آبرویتان را کرده اید؟» می دانید مردم پشت سرتان چه می گویند؟ انگشت نمای همه می شویم نقل مجلس ارباب ها و مالکین این می شود که پسر جبارخان رادمنش شیفته ی کلفت خانه شان شده و به خاطر او به همه چیز و همه کس پشت پا زده.»
منصور که می دانست پدرش تا چه اندازه به آبرو و حثیت خانواده اش اهمیت می دهد مدام بحث آن راپیش می کشید. او ادامه داد: «لطفا کمی آرام باشید. ببیند من چه می گویم نظر من این است که هر چه سریعترناصر را پی کاری از این شهر دور کنید. مثلاً او را به تهران بفرستید این که آن جا برود و از نزدیک مراقب کارهای مربوط به تکمیل کردن کارخانه باشد. در این فرصت هم، شما حساب سیف الله و پروین را می رسید . با این کار وقتی ناصر برگردد دیگر نمی فهمد که شما آن ها را بیرون کرده اید. می گوییم که خودشان رفته اند و دیگر این که نمی دانیم آن ها کجا رفته اند. وقتی که خطر آن دو تا دفع شد ، شما می مانید و ناصر.» خان پرسید: «آن موقع با ناصر چه کنم؟» منصور با اطمینان گفت: «وقتی که خطر اول رفع شد، سر فرصت می نشینم و در مورد دومی هم فکر می کنیم. اگر یک دفعه دست به کاری بزنیم بعداً پشیمان می شویم که چرا کمی صبر نکردیم. باید همه ی جوانب را در نظر گرفت و بعد جلو رفت.»
romangram.com | @romangraam