#روناک
#روناک_پارت_2

کرده اي و هيچ نمي بيني به من حق بده.درست است که من و تو پسرهاي جبار خان هستيم و پدرمان مالک هکتارها زمين و ملک و باغ است ولي چه فايده که ما هيچ اجازه اي از خودمان نداريم.به دور و برت نگاه کن،ما هر کاري که بخواهيم بکنيم بايد قبلش از پدر اجازه بگيريم.اوست که به ما مي گويد کجا برويم،چه بکنيم،چه بخوريم و چه بپوشيم. يک ماه که از بهار مي گذرد بايد از شهر بلند شويم و بياييم اين جا توي روستا و سروکله زدن با رعيت ها و کشاورزها. آنها هم آن قدر آه و ناله مي کنند که آدم يک لحظه خيال مي کند چيزي که از آنها مي گيرد حرام است و حقش نيست. توي گرماي تابستان بايد به دستور پدر از صبح برويم سر زمين و بالاي سر رعيت ها و شب ها هم بشينيم به حساب و کتاب کردن،تا اين که بالاخره پاييز برسد و برگرديم شهر،تازه آن موقع هم کارمان اين جا تمام نشده و هر چند وقت يک بار بايد بياييم و سري بزنيم،واقعا! زجر آور است.»

ناصر به طعنه گفت:«از کي تا به حال سوار کاري و گشتن بين زمين ها و باغ ها و نشستن زير درختان و شکار رفتن زجرآور شده ما نفهميديم؟»

منصور فرياد زد:«مزخرف نگو. وقتي آدم کاري را بر خلاف ميلش انجام بدهد زجرآور است.» منصور مکثي کرد و اين بار صدايش را پايين آورد و با ملايمت ادامه داد:«من و تو برادر هستيم. اگر به فکر همديگر نباشيم کي به فکرمان است؟کافي است که پشت هم را بگيريم آن وقت دو نفري به کمک نيروي جواني و عقل و سوادمان مي توانيم هر کاري بکنيم.»

ناصر پرسيد:«مثلاً چه کاري؟» منصور جواب داد:«خودت را به نفهمي نزن،خوب مي داني که از چه حرف مي زنم. بارها برايت گفته ام اما باز هم مي گويم چون شايد يادت رفته باشد،پدر ديگر پير شده،البته نه از آن پيرهايي که زمين گير شده باشد. اما هر چه باشد نزديک شصت سالش است. از سن و سالش که بگذريم،فکر و نقشه هايش هم پير و قديمي شده.چسبيده يه مشتي زمين و باغ و خيال مي کند که بجز اين ها چيزي توي دنيا نيست که ارزش خريدن داشته باشد.به نظر من تنها کار عاقلانه اي که توي اين سالها کرده شريک شدنش با آقاي فتاحيان در خريدن کارخانۀ پارچه بافي تهران است.»

منصور لحظه اي فکر کرد و دوباره گفت:«حشمت خان را يادت هست؟ دو سه سال پيش دار و ندار اين جايش را فروخت و رفت تهران.تقريباً هم سن و سال پدر بود ولي او خيلي عاقل تر از پدرمان است.مي گويند توي تهران حسابي کاروبارش گرفته و سري تو سرها در آورده،به قول کساني که او را مي شناسند حتي به دربار هم رفت و آمد دارد و به پسرش هم شغل مهمي داداه اند.خودش و خانواده اش هم حداقل سالي يک بار به فرنگ سفر مي کنند. آن وقت ما هنوز بايد بنشينيم و چرتکه بيندازيم که امسال چقدر محصول گندم داريم و هر تن سيب زميني و چغندر را چند مي خرند.»ناصر خنده اي کوتاه کرد و گفت:«پس بگو،خيال رفتن به تهران و سفر خارج هوايي ات کرده.حالا فهميدم که چرا چپ و راست از زمين و زمان ايراد مي گيري.»

منصور با قاطعيت گفت:«گوش کن ناصر،تو بچه نيستي که نفهمي.اگرزن مي گرفتي حالا حداقل دو تا بچه داشتي.بيست و هفت سال،سن کمي نيست. نمي خواهم مثل بقيه مدام تشويق به زن گرفتنت کنم و يا اين که سعي کنم بي جهت علت ازدواج نکردنت را بفهمم.منظورم اين است که نه تو بچه اي نه من جوان خامي،که هوس هاي جواني به سرم زده باشد. من لااقل هفت سال از تو بزرگترم اما تجربه ام خيلي بيشتر از سنم است.من پدر چهار تا بچه هستم.بزرگترين آرزوي زندگي ام اين است که بچه هايم را در بهترين موقعيت و با عالي ترين امکانات بزرگ کنم که وقتي بزرگ شدند هر کدامشان باعث افتخارم باشند.»


romangram.com | @romangraam