#روناک
#روناک_پارت_1
کرمانشاه ۱۳۵۵
دشت های حاصلحیز دینور و زمین های پر برکت دامنه های زاگرس در روزهای پایانی تابستان چون مادرانی که فرزندانشان را پس از ماهها نگهداری وپرورش در بطن حود به دنیل آورده باشن اینک پس از اتمام فصل درو فارغ و آسوده در زیر آیمان حدا نفس میکشیدند باد پاییزی از هم اکنون سفر حود را آغاز کرده وهوهوکنان از روی رمینهای هموار و برهنه میگذشت غروب بود و حورشید میرفت تا چهره زیبابش را در پس حجاب شب و پشت کوههای بلند پنهان سازد چوپانان که از ضبح گوسفندان خود را برای چرا برده بودند اینک با نزدیک شدن شب راه بازگشت را در پیش میگرفتند....................
دشت را سکوتی خیال انگیز در بر گرفته بود گاه این سکوت را صدای ماشینی که صفیرکشان از جادهای که در آن نزدیکی قرار داشت و رد میشد درهم میشکست ناصر روی تخته سنگی نشسته واز محلی تپه مانندچشم به مناظر روبرو دوخته بود آنچنان آرام وبی حرکت بود که گویی او هم جز جدا ناپذیر از این دشت وزمین هاست مجسمه ای با ظاهر یک مرد جوان و حوش سیما وغرق در افکار وخیالات که سازنده آن به جای نهادنش در پارکهت و و میدانها او در این حا قرار داده است و اسبی قهوه ای رنگ هم در فاصله چند متری وی گردن بلندش را رو به پایین کرده وخود را با خوردن علف سرگرم میکرد در این هنگاک چشم ناصر به سوارکاری افتاد که از مسیر میان مزارع پیش می آمد خیلی زود سوار را شناخت برادرش منضور بود که سوار بر اسب به او نزدیک میشد منصور با آن قامت تنومند و ابدوهای پرپشت وهمینطور سبیلهای کلفتش جوانیپدر را در ذهن ناصر تداعی میکرد بیشک گنصور علاوه بر شباهت وقیافه و ظاهر با پدرش از نظر اخلاق هم وجه تشابه بسیار با پدر داشت حتی راست نشستن بر روی اسب و به جلو دادن سینه فراخش وهمینطور بالا گرفتن سر در حین سواز کاری نیز همان غرور ونخوت جبار خان راد منش را به یاد انشان می انداختمنصور نزدیک برادرش که رسید از اسب پیاده شد و در خالیکه افسار آن را به دست داشت گفت بازهم که با حودت خلوت کردی وچشم دوختهای به این بیابان بی انتها ناصر با دست به اطرافش اشاره کرد وپرسید تو به این میکویی بیابان به زمینی که بشود ۴ فصل از آن محصول برداشت کرد باید گفت معدن طلا منصور پوزخندی زد و گفت باز هم همان خرف همیشگی تو کی میحواهی از این خیالات دست برداری ناسلامتی تو بشتر از من درس خوندهای باید بیشتر حالیت بشود که خودت وبا دوره وزمانه پیش بکشی ولی برعکس تو من ویاد پیرمردها میندازی که دلشون حوشه به یک تیکه زمین که روزها توش عرق میریزند وعروب هم مینشینند و با نگاه کردن به آن حودشان را خوشبخترین آدم دنیا فرض میکنند
لحن کلام منصور گزنده و حالت چهره اش خسته وبی حوصله نشان میداد اما ناصر با همان آرامش همیشگی و با لبحندی بر لب گفت : خب طرز فکر من قدیمی است برادر جان این درست ولی تو بگو من باید چه کنم منصدر رویش را به سمتی چرحاند و زیر لب غرید من بارها به عندان برادر بزرگت کسی که خیر و صلاح تو را میخواهد راه و چاه را نشانت داده ام ولی تو نشنیدی یا خود را به نشنیدن زدی ناصزر گفت بهترین کاری که میشد در برابر آن حرفها انجام داد همان نشنیده کرفتن آنها بودمنصدر چهرهی برافدوخته اش را به صورت برادرش نزدیک کرد وداد زد چرا برای آنکه میخواستم تو و خودم را از این وضیعت نجات دهم برای ابنکه آنطور دلم میخواهد زندگی کنم برای آنکه میخواستم از دست خیلات بیهوده و قدیمی پدر خودمان را نجات دهم ناصر به چشمان سیاه رنگ و نافذ او خیره شد در عمق چشمانش به وضوح میشد خشم وکینه را دید ناصر آهسته گفت تو عصبانی هستی منصور منصود گفت عصبانی من دارم زجر میکشم
ناصر که سعی در آرام کردن او داشت پرسید چرا تو طوری حرف میزنی که اگر کسی نداند فکر میکند تو پسر یکی از رعیتهی این روستا هستی که از صبح تا غروب روی زمین کار میکنی و وقت برداشت محصول باید بیشتر آن را به ارباب بدهی و باقی سال را با همان مقدار کم سر کنی و علاوه بر سیر کردن شکم بچه های قد و نیم قد میبایست که جور یک پدر پیر واز کار افتاده سختگیر را هم بکشی اما منصور بازهم با همان لحن قبلی گفت وقتی میگویم مثل کبک سرت را زیر برف کردهای
romangram.com | @romangraam