#روناک
#روناک_پارت_16
جبارخان که از حالت کلام و نگرانی چهره ی پسرش دریافته بود که باید موضوع مهمی در بین باشد با بی حوصلگی گفت: «بالاخره حرف می زنی یا این که قصد داری تا فردا همین طور برای من شرط و شروط بگذاری؟» منصور قبل از این که خان پیش از آن عصبانی شود گفت: «چیزی که می خواهم بگویم در باره ی ناصر است.» خان نگاه دقیقی به پسرش انداخت و پرسید: «ناصر؟ کاری کرده؟» منصور سری تکان داد و گفت: «کار که چه عرض کنم! افتضاح به بارآورده.» جبارخان با تأکید گفت: «منصور، حواست به حرف هایت باشد. من بچه هایم را خوب می شناسم. می دانم که ناصر پسری نیست که افتضاح به بار آورد.» منصور با رنجش گفت: «یعنی شما میخواهید بگویید که من قصد دروغ گفتن دارم.» جبارخان گفت: «من که نمی دانم تو می خواهی چه بگویی اما اگر راست می گویی زودتر بگو تا من هم از این به قول تو افتضاح با اطلاع بشوم.»
منصور که هنوز برای عنوان کردن مطلبش، آن هم به صورتی که چند روزی می شد راجع به آن فکر می کرد، متردد بود سرانجام دل به دریا زد و گفت: «تقریباً ده روز پیش شب آخری که در باغ بودیم را به خاطر دارید؟» خان بی درنگ گفت: «بله، خوب یادم هست. چه طور مگر؟» منصور گفت: «اگر یادتان باشد بعد از شام ناصر به بهانه ی سر زدن به ماشین از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه ای گذشت انگار یک نفر با دست به پشتم زد و مرا از اتاق بلند کرد و توی حیاط کشاند. به نزدیکی ماشین که رسیدم ناصر را دیدم که مشغول حرف زدن با پروین بود. کنجکاوی برم داشت که گوشه ای بایستم و ببینم که چه می گویند. ولی ای کاش آن لحظه به جای ایستادن در آن جا می مردم و آن حرف ها را نمی شنیدم.»
جبارخان چشمان پرسشگرش را به پسرش که به نظر میان پایان دادن یا ندادن کلامش دست و پا می زد دوخت و آهسته پرسید: «مگر از چه حرف می زدند؟» منصور با صایی مملو از خشم و ناراحتی بلند گفت: «ناصر، پسر شما، برادر من، داشت از پروین، کلفت این خانه خواستگاری می کرد. خواستگاری که چه عرض کنم، التماسش می کرد. خواهش می کرد که زن او بشود. حتی کم مانده بود که به دست و پایش هم بیفتد. چنان تمنایی می کرد که اگر کسی این صحنه را می دید و از همه جا بی خبر بود فکر می کرد که پروین، خانم خانه و ناصر هم نوکرش است. اگر با گوش های خودم نمی شنیدم هیچ وقت آن را باور نمی کردم. آن لحظه قلبم داشت از جا کنده می شد.»
romangram.com | @romangraam