#روناک
#روناک_پارت_15



دو روز پس از مهمانی آن شب، منصور که از صبح برای سرزدن به انبار غله رفته بود، حوالی بعد از ظهر به خانه برگشت، سکوت بیش از اندازه ی خانه او را متعجب ساخت. با صدای بلند سیف الله را صدا کرد. طولی نکشید که سیف الله سرفه کنان از اتاقک خود بیرون آمد. دمپایی هایش را با عجله سر پا انداخت و به سوی او به راه افتاد. هنوز به اربابش نرسیده سلام کرد و خسته نباشید گفت. منصور پرسید: « خانه خیلی ساکت است. پس بچه ها کجا هستند؟» سیف الله سرفه ی خشکی کرد و جواب داد" «زیور خانم با بچه ها تشریف برده اند منزل پدرشان، پیغام گذاشته اند که شب را شام همان جا می مانند. اگر شما هم توانستید و وقت کردید بروید آن جا.» منصور این بار پرسید: «پس ماشین کجاست؟» سیف الله گفت: «آقا ناصر سوارش شد و رفت. مثل این که ایشان هم امشب خانه ی یکی از دوستانش مهمان است.» منصور سوأل کرد: «پس با این حساب کسی خانه نیست!» سیف الله بلافاصله گفت: «چرا، اتفاقاً پدرتان توی اتاق است. به گمانم خوابیده اند.»

منصور با شنیده این حرف کمی فکر کرد و بعد نجوا کنان گفت: «که این طور!» سیف الله گفت: «دیگر با من امری ندارید آقا؟» منصور که انگارحواسش جای دیگری بود بدون این که جوابی دهد به طرف پله ها دوید و به آهستگی از آن ها بالا رفت. وقتی در اتاق خان را گشود پدرش را دید که وسط اتاق دراز کشیده و دو متکا زا زید سر و یکی را هم به عادت همیشگی در زیر پاهایش گذاشته است. دست راستش را هم بالا آورده وآن را حمایل چشمان و پیشانی اش کرده بود. منصور فهمید که پدرش خوابیده اما همین که خواست در را ببندد صدای خان او را متوجه خود ساخت. جبارخان بی آن که دستش را بردارد با همان حالت گفت: «منصور، بالاخره آمدی؟» منصور قدمی به داخل نهاد و گفت" «همه چیز مرتب است. خیالتان جمع باشد پدر.» خان گفت: «تو همیشه همین را می گویی، اما آخر معلوم می شود که یک جای کار ایراد داشته، به هر حال حواست پی کارها باشد.»



منصور پس از کمی درنگ با تردید گفت: «می خواستم مطلبی را به شما بگویم.» خان گفت: «بگو، می شنوم.» منصور من و منی کرد و این دفعه گفت: «باشد برای یک وقات دیگر. شما می خواهید بخوابید.» جبارخان دستش را از مقابل چشمانش کنار برد و گفت: «می بینی که فعلاً بیدارم. پس حرفت را بزن.» منصور گفت" «آخر موضوع مهمی است.» جبارخان سر جایش نشست و گفت: «خب اگر مهم است پس چرا دست دست می کنی؟» منصور در را پشت سرش بست و بعد جلوتر آمد و با لحنی آمیخته از ترس و تردید گفت: «باشد پدر، می گویم. ولی خواهش می کنم به حرف های من گوش کنید و عصبانی نشوید. شنیدنش سخت است ولی لطفاً طاقت بیاورید. چیزی که می خواهم بگویم باید بین خودمان دو نفر بماند و کسی از آن بویی نبرد.»




romangram.com | @romangraam