#روناک
#روناک_پارت_14



به وضوح می توانست علایم غم و اندوه را در چهره ی پروین ببیند. وقتی که پروین ظرف میوه را مقابل پوران گرفت، او بی توجه دنباله ی جرفش را خطاب به جبارخان این چنین ادامه داد: «شما حتماً الماس را می شناسید. همان پسری که توی خانه ی ما کار می کند. نزدیک سی سالش است اما هنوز زن نگرفته، پسر خوب و سربزیری است، به نظر من او و پروین خیلی مناسب هم هستند.» جبارخان گفت" «ولی او که عقل درست و حسابی ندارد.» پوران بلافاصله گفت: «این چه فرمایش است! او فقط زیادی ساده است وگرنه کافی است چیزی را یک بار بگویید، فوراً می فهمد و اطاعت می کند.» و سپس لبخندی زد و گفت: «پروین که توقع ندارد با یک مالک یا افسر ازدواج کند. معمولاً یک کلفت با یک نوکر ازدواج می کند. غیر از این است؟ اگر این وصلت سر گرفت آن موقع پروین هم می آید خانه ی ما و پیش شوهرش می ماند.»



پروین کاسه ی میوه را همان طور پیش روی پوران گرفته بود. نمی توانست تکان بخورد. قلبش تند و تند می زد و احساس می کرد که وجودش از خشم می لرزد. چقدر دلش می خواست که ظرف بلورین میوه را بر سر آن زن متکبر و از خود راضی بکوبد. اما چاره ای نداشت جز این که همان جا بایستد و باقی آن حرف ها را که هر کدام چون دشنه ای در قلبش فرو می رفت تحمل کند. ناصر هم دست کمی از او نداشت. از این که در آن لحظات نمی توانست هیچ عکس العملی نشان دهد از خود بدش می آمد. جبار خان پس از شنیدن پیشنهاد پوران خنده ی کوتاهی کرد و بعد گفت: «بله، شما با این کار ضرر که نمی کنید هیچ با یک تیر دو نشان می زنید. هم نوکرتان عیالوار می شود و هم پروین را به خانه ی خودتان می برید. ولی من موافق نیستم. چون اولاً: ما این جا به پروین احتیاج داریم. اگر زمانی هم شوهر کند همین جا می ماند. بچه های منصور هم به او عادت کرده اند. در ضمن او پدر دارد، هر وقت که سیف الله مرد، آن موقع خودمان یک فکری می کنیم.»



کلام خان هر چند محبت آمیز نبود اما خیال ناصر و پروین را تا اندازه ای راحت کرد. پوران دیگر حرفی نزد، سیب درشت و سرخی را برداشت و در بشقابش نهاد. پروین همین که کار پذیرایی را انجام داد بی درنگ اتاق را ترک کرد. مردان خان رو به جبار خان کرد و گفت: «می دانی چیست خان؟ این پوران خانم نیتش خوب است هر جا که می رود می خواهد بانی امر خیر بشود.» و به این صورات سخن ازدواج خاتمه یافت. ناصر با به یاد آوردن حرف های پدرش در دفاع از پروین ناخودآگاه لبخندی زد. سرش را که بلند کرد چشمانش با چشمان منصور که اورا می نگریست تلاقی کرد. در نگاه برادرش چیز غریبی بود که نتوانست معنای آن را بفهمد. حتی رفتار منصور هم در این روزهای اخیر در نظرش مشکوک و عجیب بود.


romangram.com | @romangraam