#روناک
#روناک_پارت_13

نصیحت های به اصطلاح مادرانه ی پوران به دخترش، تا موقع شام ادامه یافت و آنگاه بود که ناصر آن ها را ملاقات کرد. چند دقیقه ی نخست به احوالپرسی و حرف های معمولی لحظه های اول دیدار سپری شد.



پس از خوردن غذا، پوران رو به جبار خان کرد و بدون مقدمه گفت: «ببینم خان، چرا آستینی برای شازده ات بالا نمی زنی؟ همسن و سال های او حالا زن و بچه شان ردیف است. نکند از زیور ما بدی دیده ای که دیگر فکر آوردن عروس به این خانه نیستی؟» جبارخان که کمی از این سوأل جا خورده بود نگاهی به ناصر کرد و بعد پاسخ داد: «نقل این حرف ها نیست پوران خانم، ناصر کافی است لب تر کند، هر دختری را که بخواهد دو روزه به عقدش در می آورم.» پوران این بار نظری به ناصر افکند و گفت: «پس با این حساب باید آقا ناصر خیلی سختگیر و وسواسی باشد که تا این لحظه دختر دلخواهش را پیدا نکرده. من دختر های زیادی می شناسم که از هر انگشتشان هنری می بارد. همگی هم از خانواده های سرشناس و با اصالت این شهرند. اگر خان قبول کند و آقا ناصر هم موافق باشد، من می روم برایش خواستگاری. قول می دهم که از سلیقه ی من بدتان نیاید.»





پوران خانم صحبت می کرد همه منتظر بودند تا ناصر موافقت خود را اعلام کند. اما او سکوت کرده بود تا بلکه پوران خود خسته شده و کلامش را به پایان برد. در حینی که او تعریف از ازدواج های موفقی که بانی آن ها بوده می کرد، پروین با ظرف بزرگی از میوه های گوناگون و نوبر فصل وارد اتاق شد. پوران با دیدن وی سخنش را به آخر رساند، نگاهی به پروین انداخت و سپس گفت: «نخیر، مثل این که قرار است که هر چه جوان توی این خانه هست، همین طور مجرد بمانند. طفلک این هم از پروین، پدرش که دیگر پیر واز کار افتاده شده و همین روزهاست که بیفتد و بمیرد.» با شنیدن این عبارات عرق سردی پیکر پروین را در بر گرفت و غمی سنگین بر قلبش نشست و از طرفی هراسی به دل ناصر افتاد. از این که پوران موضوع زن گرفتن او و ازدواج پروین را در فاصله ی کمی مطرح کرده بود این سوأل برایش پیش آمد که آیا او چیزی از راز آن ها که هنوز عنوانش نکرده بودند می داند؟


romangram.com | @romangraam