#روناک
#روناک_پارت_12

یک هفته از پاییز می گذشت. خنک شدن هوا، کوتاه گشتن روزها و باز شدن مدارس همگی نشانه هایی از موسم خزان بودند. تا شب راه زیادی در پیش نبود. ناصر کلیدش را در قفل چرخاند، آن را باز کرد و گام به حیاط نهاد. صداهای مبهمی که از داخل خانه شنیده می شد نظرش را جلب کرد. سیف الله با دیدن او به جانبش آمد و گفت: «سلام آقا، خسته نباشید.» ناصر پرسید: «مهمان داریم؟» سیف الله پاسخ داد: «جناب مردان خان و عیالشان تشریف آورده اند.» مردان خان پدر زیور بود و چون جبارخان یکی از مالکین نامی کرمانشاه محسوب می شد. ناصر وارد اتاق که گشت بساط منقل و وافور را میان پدرش و مردان خان مشاهده کرد. منصور هم در نزدیکی آنها نشسته بود. سلام کرد و سپس به جانب مرد مهمان رفت و پس از دست دادن و احوال پرسی چون برادرش در کناری نشست.

برخلاف جبار خان، دو پسرش هیچگونه میانه ای با تریاک و حتی سیگار هم نداشتند. زیور و مادرش در آن اتاق نبودند و ناصر حدس می زد

که حتماً آن ها در اتاق دیگر مشغول صحبت کردن هستند. گفتگو میان دو ارباب، حول محور زمین ها و املاک و وضع کشاورزی آن سال و قیمت محصولات برداشت شده می چرخید. در اتاق کناری هم زیور در کنار مادرش گوش به صحبت های او سپرده بود. پوران با صورتی گوشتالود و پوستی سرخ و سفید در لباس سیاه رنگ و اشرافی خود، خیلی جوانتر از سن و سال واقعی اش نشان می داد، او که خود دختر یکی از خوانین قلدر منطقه ی ماهیدشت بود، در نظر همه زنی متکبر و خودخواه جلوه می کرد و طبیعی بود که دخترش هم از ارث بردن چنین اخلاقی از جانب مادرش به بهره نماند.



پوران با آب و تاب فراوان جریان خواستگاری پسر یکی از دوستان مردان خان که تازه از فرنگ برگشته بود از دختر کوچکشان فیروزه که در تابستان روی داده بود را تعریف میکرد. و بعد در آخر با لحن گله مندی گفت: «مگر تو چند تا خواهر داری؟ یعنی آن قدر گرفتار بودی که نتوانستی به مراسمی به این مهمی بیایی؟ فیروزه از دستت خیلی دلخور است. حق هم دارد. تو به عنوان خواهر بزرگتر باید از اول تا آخر آن مجلس می بودی.» زیور با شنیدن حرف های مادرش انگار که بخواهد غصه های جمع شده در درونش را بیرون بریزد، با ناراحتی گفت: «من که اجازه ام دست خودم نیست. منصور هم مثل یک پسر بچه هر چه خان بگوید همان کار رامی کند. تازه وقتی عزیز دردانه اش هم از تهران بیاید، باید علاوه بر خودش کلفت بدری خانم هم باشیم که نکند یک وقت به خانم بد بگذرد و از ما رنجیده خاطر شود. حالا هم که او رفته و ما هم به شهر برگشته ایم، رفتن بچه ها به مدرسه و درس و مشقشان دیگر وقتی برای آدم نمی گذارد.» پوران دست دخترش را در میان انگشت دستانش که پوشیده از انگشتر های گرانبها بود گرفت و بعد در حالی که به چهره ی او می نگریست گفت: «این نصیحت را از مادرت بشنو، آن قدر وقت خودت را با بچه داری و این جور کارها هدر نده. تو حالا خانم این خانه ای، حتی اگر صد تازن دیگر هم به این خانه بیاید باز هم تو عروس بزرگ خان هستی. پس کاری کن که حرفت حرف اول و آخر این خانه باشد. دستور بده و هر کاری که به نفع خودت و شوهر و بچه هایت است همان کار را بکن. یک وقت چشم باز می کنی و می بینی که فرصت از دست رفته و آن موقع حسرت این روزها که وقت همه کار داشتی را می خوری. حتی وقتی که بدری به این جا می آید طوری رفتار کن که باورش بشود از او بالاتری. زیور! تو از خانواده ی اصیل و سرشناسی هستی. خاندان پدری و مادری ات را توی این شهر همه می شناسند. از پشت کوه نیامده ای که هر چه دیگران گفتند قبول کنی.»




romangram.com | @romangraam