#رقاص_های_شیطون_پارت_54


رو به ساناز گفتم:میشه برام یه قهوه بیاری

لبخندی زد و گفت:البته عزیزم و بعدم رفت داخل آشپزخونه

رفتم کنار شومینه نشستم و رو به کیلا که کتاب میخوند گفتم:سلام کردن بلد نیستی

سرشو بلند کرد و گفت:ما که خداحافظی نکردیم که سلام بدم

خندیدم و گفتم:خداحافظی کردیم عزیز جان

یکم فکر کرد و گفت:آهان یادم اومد باشه عب نداره سلام

خندیدم وسری براش تکون دادم

خبری از سیمین و سوگل و مهدی نبود احتمالا تو اتاقشونن

سامان و سپده باهم حرف میزدن .... امید مثل همیشه با گوشیش ور میرفت ..... دانیال تلویزیون تماشا میکرد اما خبری از شروین نبود احتمالا هنوز نیومده

ساناز قهوه بدست اومد کنارم نشست و قهوه رو داد دستم

لبخند قدر شناسانه ای زدم و گفتم:ممنونم عزیزم

لبخندی تحویلم داد و بلند شد و کنار دانیال نشست و شغول تلویزیون نگاه کردن شد

یه قلپ از قهومو خوردم و به فکر فرو رفتم....

با صدای باز و بسته شدن در از فکر خارج شدم و برگشتم طرف در

با دیدن شروین اونم توی اون وضعیت شوکه شدم و فنجون از دستم افتاد

ساناز و امید دویدن سمت شروین و هر کدوم سوالی ازش میپرسیدن اما اون به دیوار تکیه کرده بودو به من خیره شده بود


romangram.com | @romangram_com