#رقاص_های_شیطون_پارت_44
امید سری تکون داد و مثل بچه ها گفت:اخه مامانی ما که اومدیم تو گروهمون دوباره شما برا ما جشن نگرفتی
لبخندی بروش زدم و گفتم:باشه پسرم امشب برای توام جشن میگیرم ببین چی میخوای کادو برات بگیرم
یکم ناز کرد و گفت:آفنفات
سرمو فرو کردم تو سینه ی کیلا و بلند بلند خندیدم
با خنده برگشتم سمتشو گفتم:واقعا که مرد گنده آبنبات میخواد بدو برو سوار شو تا برات بخرم
امید سری تکون داد و سوار شد
سری از روی تاسف براش تکون دادم و برگشتم سمت سامان و خواستم چیزی بگم که متوجه نگاهش به سپیده شدم
سپیده از خجالت در حال آب شدن بود
زدم به بازوی سامان و گفت:هی برادر خوردیش برو سوار شو بریم
برگشت سمتمو لبخندی زد و سوار شد
از قص دست کیلا رو گرفتم و نشستم روی صندلی عقب
سپیده هم ناچارا نشست جلو که با لبخند سامان روبرو شد
سامان با لبخند قدر شناسانه ای از توی آینه نگاهی بهم انداخت و راه افتاد
برگشتم سمت کیلا که سرشو به صندلی تکیه داده بودوچشماشو بسته بود
آروم گفتم:کیلا ما فردا شب مسابقه داریم و هنوز تمرینی نکردیم
لبخندی زد و چشماشو باز کرد
romangram.com | @romangram_com