#رقاص_های_شیطون_پارت_39

سامان دستمو گرفت و سرمو بوسید و گفت:عزیزم ناراحتی نداره که خودمون چهارتایی جشن میگیریم حالام پاشو برو لباساتو بپوش

بعدم رو به بچه ها گفت:شماهام برین اماده شین بچه ها

از جام بلند شدمو رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم

نشستم روبروی آینه و یه آرایش مختصری انجام دادم و به خودم تو آینه خیره شدم

موهای بلنودم تا وسطای کمرم میرسید ابروهای برداشته شده چشمای طوسی لبام رنگش خودش به صورتی کمرنگ میزد و تنها عضوی بود که تو صورتم خودم دوسش داشتم دماغمم که کوچولو ر کل خوشگل بودم دیگه

با صدای سامان چشم از خودم برداشتم

سامان:د زود باش دیگه خانوم خانوما دیر شدا

لبخندی زدمو کیفمو انداختم رو دوشمو از اتاق رفتم بیرون

رو به سامان که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود گفتم:بابا من همش نیم ساعتم نمیشه که اون توام

اخمی کرد و گفت:نیم ساعت دختر تو 2ساعته اون تویی

با لجبازی گفتم:نخیر نیم ساعت

اونم گفت:نه خیر 2 ساعت

پامو کوبیدم رو زمین و گفتم:نخیر نیم ساعت بود

دستاشو آورد بالا و همونطور که بهم نزدیک میشد گفت:من گشنمه سیما میخورمتا

با ترسی ساختگی گفتم:نه ببخشید سامان غلط کردم منو نخور

ابرویی بالا انداخت و یه قدم اومد جلو و گفت:نخیر من باید بخورمت نمیشه چه معذرت بخوای چه نخوای من اینکارو میکنم حتی به زور

خندم گرفته بود خودمو جمع و جور کردم و با گریه گفتم:نه توروخدا سامان با من اینکارو نکن

romangram.com | @romangram_com