#رقاص_های_شیطون_پارت_3

بعداز يه دوش مختصر شير ابو بستم و حولمو پيشيدم دور خودم و از حموم خارج شدم

سيمين و سوگل مثل هميشه باهم دعوا ميكردن ولي سپيده و ساناز هنوزم داشتن تمرين ميكردن

همونطور كه موهامو خشك ميكردم خطاب به سپيده و ساناز گفتم:بچه ها بسه ديگه برين حموم دوش بگيرين بيايين زود باشين

هردو دست از كار كشيدن و رفتن حموم

لباسامو عوض كردم و بعد برسمو از رو ميز برداشتم و موهامو شونه زدم و دم اسبي بستم

بايد يه فكري براي شام ميكردم وگرنه اينا كه بيخيالن

رفتم تو اشپزخونه و مشغول درست كردن ماكاروني شدم.....

شام كه اماده شد از اشپزخونه خارج شدم و روبه هر چهارتاشون كه نشسته بودنو تلويزيون ميديدن گفتم:زودباشين بياين شام بخورين يخ كرد

برگشتم برم تو اشپزخونه كه صداي زمزمه سيمين رو شنيدم كه ميگفت:بداخلاق بد عنق..

برگشتم و رو بهش گفتم:سيمين فكو ببند پاشو بيا تو اشپزخونه غذاتو كوفت كن اوكي؟

ملوم نگاهم كرد و از جاش بلند شد و اومد طرفمو گونمو بوسيد

همونطور مظلومانه گفت:ببخشيد سيما جونم

سري از روي تاسف تكون دادم و رفتم تو اشپزخونه و نشستم پشت ميزو مشغول كشيدن غذا شدم كه هر چهارتاشون اومدنو نشستن پشت ميز و بشقاباشونو برداشتن گرفت سمت من

با اخم گفتم:خب چيكارشون كنم

سيمين گفت:برامون غذا بكش

اخمم غليظ تر شد و گفتم:مگه گارسونتم خودت بكش بخور

هر چهارتاشون با خواهش و التماس بهم خيره شده بودن پوفي كردم و گفتم:بچه ننه ها

romangram.com | @romangram_com