#رقاص_های_شیطون_پارت_24
وسايلامو جمع كردم و گذاشتم تو چمدونم
در اتاقو اروم قفل كردم و دوباره شروع كردم به جمع كردن وسايلام
همه چيو جمع كرده بودم با گوشيم به يه تاكسي زنگ زدم و گفتم تا 5دقيقه ديگه پشت در پشتي باشه تا بيام
كارت بانكي و پولامو برداشتم و گذاشتم تو كيف دستيم چمدونامو از پله ها بردم پايين و گذاشتمشون كنار پله ها و دوباره برگشتم تو اتاقم قفل درو دوباره باز كردم و بي صدا دوباره رفتم پايين و چمدونامو برداشتم و از در پشتي خارج شدم
تاكسي اومده بود چمدونارو دادم به راننده و نشستم رو صندلي عقب
راننده بعد از گذاشتن چمدونام تو صندوق عقب اومدو راه افتاد سمت رود سن
ميخواستم ساعتي رو اونجا بگذرونم و بعد برم فروگاه
وقتي رسيم به پل رو به راننده گفتم:وايسا تا بيام
چشمي گفت و منم از ماشين پياده شدم و روي پل خيره به رود وايسادم
دلم نميخواست آرامشي كه كنار اون رود داشتم رو از دست بد اما مجبور بودم
دلم ميخواست لج كنم با دنيا با آدماش با همه حتي با خودم
بي تفاوت تر از هميشه بودم حتي اگه نفس هم نميكشيدم بازم بي تفاوت بودم
نزديك 3ساعتي رو همونطور وايساده بودم
ساعت1:30شب بود پوفي كردم و برگشتم تو تاكسي و گفتم : برو به كليساي نوتردام
يه بار با شروين رفته بوديم به اين كليسا و كنارش باهم عكس انداخته بوديم از اون كليسا خيلي خوشم ميومد دوست داشتم براي اخرين بار هم كه شده بعد از چندماه برم اونجارو ببينم هم وقتم ميگذشت هم خاطراتمو اونجا ميذاشتم و برميگشتم
وقتي رسيديم ساعت 3بود
romangram.com | @romangram_com